وبلاگ حمیدرضا عباسی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

به سلامتی روزهایی که گرچه ورق خورده است،
اما پیکان سبزت تا ابد لابلای لحظه هایش
لبخند را، قهقهه را، خاطرات شیرین را مرور میکند!؛
تو را نه با دست و نه با پا! با سر میخوانم!
تو جرثومه بزرگ عشقی که در این همهمه نامردمی
با یک نگاه بزرگ، به من لبخند میزنی!
و من با عظمت احساست تا عرش خدا عشق میورزم!
تو یک انتها، یک بی نهایت، یک قیامت از زیبایی خدایی!
تو آن اتفاق تکرار نشدنی همه عمر هستی!

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۲ ، ۲۰:۴۴
حمیدرضا عباسی

این روزها مغزم از آسفالت آفتاب خورده خیابان هم داغ تر است،
خیالت گاهی بیشتر از همیشه ملاجم را سوزن سوزن میکند...
این روزها سبزی تو هست و یک دورنمای برافراشته از مسیر طولانی عذاب...
تمام این مسیر را، به عشق تو! برای تو خواهم پیمود!؛
در انتهای مسیر مرا چشم در راهی...!؛

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۲ ، ۲۲:۴۹
حمیدرضا عباسی

تو را تا بینهایتگاه عشق، به یاد خواهم داشت

تا روزی که مرگ با همه قدرت انفصالش، مرا با اشتیاق به بهشت بی همانند لبخندت، بی همانند چشمهایت رهسپار کند

و آنجا تازه زنده بودن، زندگی آغاز میشود! و ابدیت!

و آنجا داستان لطافت دستانت تمام نمیشود! و من تمام نمیشوم! و داستان تمام نمیشود!

تا آنروز صدایت را  به یادگار خواهم داشت!

صدایت که امروز یادگاری های شوق بی کران با تو بودن را با حسرتی وصف نشدنی برایم تداعی میکند!

پرتوان چشمانت چتر این زندگی را مدت هاست سوراخ کرده!

تو را تا بینهایتگاه دوست داشتن، یاد خواهم داشت!

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۲۳
حمیدرضا عباسی

ای کاش تنها دریچه ای در هزاران فرسخی به سویت باز بود...

آنوقت میدیدی که خواستنت چقدر قدرت دارد!

حالا من مانده ام با شمع هایی که نیستی تا فوتشان کنی 

تا ما دست بزنیم و ببینیم که بیست و هشت سالت تمام شد!

امسال میهمانِ جشن تولدت فرشته ها هستند...

امسال میهمانی ات در بهشت با شکوه ترین میهمانی دنیاست!

اما ای کاش بودی تا دنیا را زیباتر از بهشت برایت چراغانی کنم "سوگولی" تا همیشه من!

تولدت مبارک نادیای نازنینم...

 

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۰۰
حمیدرضا عباسی

برای صرف یک خنده جدید،

بهای صدها هزار متر نور را پرداختم...

غافل از اینکه من خود شادی، من خود نشاط، نور هستم!

زندگی در گذر از فراز های ثانیه های من جریان دارد!

من خود زندگی، من خود عشق هستم!

پنجره تنها به فرمان من باز میشود

و هوای تازه برای آرامشم همیشه و همیشه در جریان است!

من خود یک هوای تازه ام! من خود انعکاس واضح لبخند خداوندی هستم!

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۸
حمیدرضا عباسی

شاید یک روز آسمان دوباره به چشم های پشت پنجره نگاه کند...

شاید یک روز دوباره کوچه باغ دل پر از هیایو، پر از ازدحام شادی شود!

زندگی های من و تو زیر بار هیجانِ همیشگی نگاه عقیم شد!

شاید و فقط شاید یک روز سینه ام تحمل آن همه تپشِ با دلیل را پیدا کند!

پیدا کند! افسوس که تا ابدیت به ندیدن تو تبعیدم!

تو که این روزها از آن بالا بالاها، از همان آسمان هفتم معروف به من نگاه میکنی و لبخند میزنی!

و میدانم که دل تو هم، مثل من برای روزهای زیبایی، تنگ شده!

و میدانم که تو هم گرچه آزادی، و آسوده! اما گاهی یاد من میکنی!؛

و گاهی با همان نگاه سبزت مرا نگاه میکنی!

و چه خوب است که حداقل تو میتوانی نگاه کنی!؛

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۱
حمیدرضا عباسی

مثل شیرینی نگاهی خودپسندانه در آینه

لبخندت را گاه و بی گاه دوست داشتم
مثل ثبات لذت تنفس!
من در دستان تو نگاه روح بخش آینه را به یادگار گذاشتم!
و تو در قلب من تا ابد، بارانی نفس کشیدی!

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۰
حمیدرضا عباسی
به قول یک صدای دلنشین:
« قرن ما شاعر اگر داشت که، کبوتر با کبوتر، باز با باز نبود!! »
افسوس که اینطور هست، حیف که گاهی و فقط گاهی دل ها میفهمند!
مغز ها نگاه دل را با زبانِ نفهمی، میفهمند!؛
حیف که لبخندی که صدای رویایست، به نگاه گذرای یک شادی کوتاه، تمام میشود!
قرن ما قرن آرزوهای خودخواه هست!
قرن ابرهایی که سادگی یک تدبیر سرکش، از بالای سر دیگری باد میبردشان!
 (19 تیر 92)
۰ نظر ۲۳ تیر ۹۲ ، ۲۲:۰۹
حمیدرضا عباسی

تو را تا بی نهایت های بیکرانِ عشق دوست داشتم،

تنها تو را ای شاهبانوی دستانم!

تو ای سوگولی عاشقانه زندگینامه از این پس ها بی تواَم! 

و تو ای خدایا چه کردی با داستانی که دنیا را گلستان میکرد!

گرمای یک اوجِ صمیمیت را چه ظالمانه در یک روز سردت مثل دهم بهمن ماه نود و یک به اتمام رساندی!

این همه قهر تقدیرت را چگونه بسادگی به پای حکمت همایونی ات گم کنم؟!!!

من در شب های سرد بهمن نود و یک، روحی را از دست دادم که خداوندی خدا هم توان دوباره آفرینش آن را نخواهد داشت!

من عشق را، زیبایی را، آینه تمام نمای دل های پر محبت جهان را، من سبزینه نگاه پرقدرت خدا را که در دیده های معصوم یک فرشته بی همتا نمایان بود، از دست دادم! من باقی عمرم را از دست دادم!

کاش در این نیمه شب که ناقوس یادت باز هم امان از دل تنگ آمده ام بریده، کور راه ارتباطی بود!

کاش میشد گاهی قاب عکس تازه ای از خنده های صاف و ساده ات، خنده های بی آلایشت، داشته باشم!

افسوس که این روزها، حتی خواب هم مرا به وصالت یاری نمیکند!

افسوس که تو رفته ای و راه دیدار طولانی و بی امان طاقت فرسا هست!

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۲ ، ۰۳:۲۵
حمیدرضا عباسی

نگاهی در عشق پنهان است

از جنس فرو ریختن گاه و بی گاه ژرفای عمر

به صلابت محبت خدا

به لطافت خنده کودکی که از جدیت تو به وجد آمده!

نگاهی در عشق هست که سالها را توان تعبیرش نیست!

نگاهی به دهشتی فرو ریختن به ناگاه من!

به تفسیرِ شب های بی قافیه...

به لذت خنده های چشم های به هم دوخته شده...

و من که از ازل گرفتار نگاهش هستم!

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۴
حمیدرضا عباسی

سال 76 که خاتمی رأی های نسل جوون و آدم باحال های اون دوره رو جارو کرد، من بچه بودم، حالا بچه نه، نوجوون!

همینقدر میفهمیدم و میفهمیدم که یه آدم خوب اومده که مردم دوستش دارن...

خاتمی هشت سال موند، ما باهاش بزرگ شدیم، جوون شدیم، دوران پر فراز و  نشیبی داشت، مثل کوی دانشگاه و قتل های زنجیره ای! مثل اختلاس شهرام جزایری! و مثل ترور حجاریان!؛

تو حادثه کوی دانشگاه من همچنان بچه بودم! فکر کنم چهارده سال داشتم، دانشجو نبودم، اینترنت و وسایل ارتباط جمعی هم مثل این روزا نبود، واسه همین تا دو، سه سال بعد اصلاً نمیدونستم کوی دانشگاهی وجود داره!

یواش یواش فهمیدم عکس اون جوونی که پیرهن خونی همکلاسیش رو گرفته دستش و مجله اکونومیک چاپش کرده و شده نماد کوی دانشگاه، احمد باطبی هست، اما هنوز نمی فهمیدم اکبر گنجی کیه؟ عالیجناب سرخ پوش کیه؟ سعید امامی چیکارس؟

اما همچنان کنجکاو بودم که بفهمیم چه خبره؟ این چیزای جالب چیه تو بعضی روزنامه ها و تو تاکسی و محفل های جذاب تحلیل سیاسی خودمونی؟!

اون روزا با همه این علامت سوال های سیاسی در کنار موضوع پلیسی خفاش شب گذشت و شد سال 80!

شدم رأی اولی و در حالی که تازه یه چیزایی داشتم میفهمیدم و با دل خوش و همون حس دوست داشتنی که تو بچگی -همون دوران نوجوانی و خامی سیاسی- به خاتمی داشتم، رفتم بهش رأی دادم...

چهار سال جدید من با خاتمی در حالی سپری شد که داشتم یواش یواش معنی خیلی چیزا رو میفهمیدم، دیگه همه علامت سوال های بالا رو قد همه مردم میدونستم، دیگه میفهمیدم اصلاح طلب ها کیا هستن و راستی ها کی هستن!!

چهار سال رأی اول من خاتمی آماج حمله های شدید گروه ها و جناح های مختلف بود، اما من بدون اینکه هنوز رشد سیاسی قابل قبولی کرده باشم (و البته داشتم حریصانه زور میزدم که همه چیزو بفهمم)، همچنان خاتمی رو دوست داشتم، با یک پارادوکس بزرگ! نفرتی که نسبت به آخوندها داشتم و نسبت به خاتمی اینطور نبود!

سال 84 خاتمی رفت، اینترنت کارتی داشت میتازید، همه بهت زده بودند و نمیدونستن یه آدم با ظاهری نامرتب و ناخوشایند چه جوری صندلی ریاست جمهوری رو تصاحب کرده! من که از همه ناراحت تر بودم، کلاً دپرس بودم، طرز لباس پوشیدن، مو، ریش و کلاً همه چیز احمدی نژاد پتانسیل یه آبروریزی تمام عیار رو داشت!؛

احمدی نژاد تو یه جمله پدر مردم رو درآورد!؛

منم از سر حرص و ناراحتی و از سر کنجکاوی زیاد، تا میتونستم میخوندم، تو اینترنت، تو روزنامه، بعداً ها تو ویکی پدیای نازنین!

دیگه مثل سال 80 نبود، حالا دانشجو بودم و بیشتر از همیشه پیگیر!

ولی نکته جالب این بود که هرچی میگذشت احترامم به خاتمی بیشتر میشد! خصوصاً از وقتی احمدی نژاد اومد! هیچ وقت از طرفداری از اصلاح طلب ها ناراحت نشدم و تو این موضوع کوتاهی نکردم و هر چی زمان میگذشت بیشتر میفهمیدم اصلاح طلب ها چقدر به این ملت خدمت کردن، خصوصاً که بعد از رفتن خاتمی بخش عمده ای از اپوزوسیون خارج از کشور رو اصلاح طلب ها تشکیل دادن، و این نشون داد که اصلاح طلب ها نهایت تلاششون رو برای حرکت بسوی دموکراسی انجام دادن...

دیگه میفهمیدم تو یه کشور فقط یه شخص وجود نداره، جناح وجود داره، و میدونستم رهبری از اصلاح طلب ها متنفر هست و همه تلاشش رو برای حذفشون کرده، حتی برای حذف رفسنجانی که بعد از اومدن احمدی نژاد خودش رو بیشتر و بیشتر به اصلاح طلب ها نزدیک کرد، همون رفسنجانی که یه عمر از همه مردم و حتی خود من فحش خورد و هنوز هم گاهی برای بعضی کارهاش فحش میخوره! (از من)!

اما حالا که میدونستم جناح چیه، باید بیشتر با هاشمی راه میومدم، نه برای شخصیتش، برای اینکه روباه بزرگ سیاست ایران بود و چه خوب بود که به جناح ما نزدیک بود اون روزها و این روزها!؛

دیگه میدونستم اونطوری نیست که هر کی یه صندلی تو جمهوری اسلامی داشته باشه، دوست رهبر باشه، میدونستم حتی یه رئیس جمهور میتونه دشمن رهبری باشه! چون کشور با جناح میچرخید، نه با شخص!

سال 88 شد، چه شور و شوقی داشتیم همه، اولاش وقتی خاتمی نیومد، همه ناراحت بودن، ولی خیلی زود میرحسین جای خودش رو تو دل مردم باز کرد، نمیدونم، شاید بخاطر شخصیت هنریش بود! شایدم بخاطر اینکه خیلی پاک بود، هیچ کس تو این نظام ازش آتو نداشت! ساده و با اقتدار بود!

دیگه همه میدونیم سال 88 چی شد، خیلی زود کارناوال های شادی مردم تبدیل به ارتش خشم شد!

دیگه حالمون از همه چیز به هم میخورد! فقط یه واژه میشه گفت واسه اون روزا، زورگویی مطلق!؛

خیلی ها جونشون رو از دست دادن، ندا ها! سهراب ها!

روزای خفقان بدی بود و هر فریادی تو اون روزا زده میشد، از ته عشق واسه وطن بود! ایران یه دست سبز بود!

اون روزا گذشت و ما هم چهار سال همه خرابکاری های احمدی نژاد رو تحمل کردیم و روز به روز حال کشورمون بدتر شد، میرحسین رفت حبس خانگی و هنوزم تو حبس هست!

وقتی امسال رفسنجانی رد صلاحیت شد و خاتمی هم با زور نظامی - امنیتی اصلاً نتونست کاندید بشه، همه نگران وضع مملکت بودن، عارف و روحانی کمتر شناخته شده بودن و بهشون امیدی نبود، از طرفی گزینه دیگه ای هم نبود!

مهم ترین مسئله هم این بود که اصلاً باید با خاطره تقلب قبلی و با اون همه خون سبزی که ریخته شده، اصلاً باید رأی میدادیم یا نه؟! و این سوالی بود که ذهن همه مردم! رو مشغول خودش کرده بود!

مناظره ها شروع شد و ما هم شروع به آشنا شدن با چهره های اصلاح طلب کردیم، عارف و روحانی خیلی خوب و رسا ظاهر شدن، تو حرف زدن خیلی بهتر از میرحسین بودن و از حق اصلاح طلب ها و مردم جانانه دفاع میکردن، یواش یواش جذب عارف شدیم، کسی که بدون ترس میگفت « خاتمی » !

اما جالب بود که چهره میانه رو های نزدیک به هاشمی قشنگ تر از عارف حرف میزد و تونست جمعی از مردم عادی و حتی بخشی از اصولگرا ها رو هم به خودش جلب کنه!

دست آخر با تصمیم هوشمندانه خاتمی عارف و روحانی ائتلاف کردن و اصلاح طلب ها بازگشت به صحنه رو به پیشتازی ترجیح دادند! 

حالا فقط مونده بود مهمترین مسئله! رأی بدیم یا نه؟

بخش بزرگی از مردم انتخابات رو تحریم کرده بودن و بخش بزرگی هم نه! قشنگ شده بودیم دو دسته!

هر دسته هم اون یکی رو محکوم به جهل میکرد، ترس از تقلب هم تو وجود همه، خصوصاً اونهایی که میخواستن رأی بدن بود...

پیش خودم گفتم «اگه رأی ندم چی میشه؟»

- هیچی اونی که اونها میخوان راحت تر میآد بالا! چه بسا که اصلاً کاغذ تعرفه خالی من رو هم به نام کس دیگری پر کنند!!

پیش خودم گفتم رأی دادنم حتی اگر با تقلب تموم بشه، لااقل هزینه بالایی برای نظام داره، یه چیزی شبیه به هزینه سال 88 !!!

خب با این حساب میشد این ریسک رو پذیرفت! و من پذیرفتم، هر چند که خیلی ها نپذیرفتند و اگر بخاطر ترس از تقلب بود واقعاً بهشون ایرادی وارد نیست!

اما حساب اونهایی که بدلایل دیگه ای رأی ندادن برام همیشه جداست!

مثل اونهایی که میگن اینم یکی از خودشون! این آدما به نظر من اصلاً داغون تر از فکر کردن هستن! آدمایی هستند که فقط تا نوک دماغشون رو میبینن! آدمایی که هیچ وقت معنای حذب رو درک نکردن!

اینا همونایی هستن که نشستن کنج خونه و منتظرن آمریکا براشون لنگش کنه! همونایی که سال 78 یا سال 88 به جوونای مردم میگفتن «ایول» !! اما خودشون با یه نگاه مصلحت اندیشانه خودشون رو کنار کشیدن و گفتن « خون ماست که رنگین تر از همه هست »!!!

اینا همونایی هستن که باید بهشون گفت « بی سواد » !

حالا هم همین بی سواد ها نشستن که یه روزی بگن که «دیدید گفتیم از خودشونه!!»

همه اینا رو گفتم که بگم « تو راست میگی! اصلاً ایران رو هوش تو میچرخه !! »

ولی، ولی «همه بدبختی ما ایرانی ها از کج فهمی شما دوست عزیز هست! شمایی که خونت از بقیه رنگین تره! » و خودت میدونی چرا !!!

27 خرداد 92

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۳
حمیدرضا عباسی

گاهی، یه جایی، تو یه شهری، یه دفعه یه زلزله میاد و در عرض چند ثانیه همه چیز رو با خودش میبره...

آدم های زنده رو، ساختمون ها رو، زیبایی ها رو، نمایش زنده بودن ها و زندگی ها رو...

خلاصه زلزله اونقدر داغون هست که همه چیز رو ویرون میکنه، تا ته!

اما یه زلزله ای هست که به گسل خطر و کمربند زلزله ربط نداره،

کاری نداره تهرانی هستی و رو گسل زلزله و یا اصلاً هرجایی!

میآد، از آسمون میاد! نه از هسته زمین!

میآد و عمق گذشته رو نشانه میره، یعنی همه دارایی یه آدم رو که دل داره!

گذشته ای که ویرون میشه، به مراتب بدتر و خطرناک تر از زلزله ای هست که حال رو خراب میکنه!

زلزله های آسمونی گذشته رو خراب میکنن و دیگه توانی برای ساختن آینده نمیزارن!

یعنی شعاعشون اونقدر وسیع هست که تمام عمرت رو فرا میگیره!

زانوهات رو نشونه میره! کمرت رو! دیگه نمیزاره بلند شی!

یه زلزله هایی رو کمربند زندگی هست! گسل های عشق رو، دل رو نشونه میره!

اینا از همه چی ویرانگرتر هستن! زنده زنده آتیشت میزنن! اینا مرگ تدریجی هستن!

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۰۴
حمیدرضا عباسی

پل زندگی من و تو روزی بنا شد که از دو سوی مختلف به سوی هم آمدیم

و درست روی نقطه صفر بهم رسیدیم،

من خواستم بگذرم، نشد!

اما تو رفتی، گذشتی و گفتی برگشتنی نیست،

گفتی تو سوختی و رفتی!

و من سالیان سال است همینجا، روی همین نقطه صفر پل، رفتن تو را به نظاره نشسته ام، 

کاش نیم نگاهی...

نمیدانم در آن دور دستها که امروز هستی، و من بشکل یک نقطه می بینمت، روزگارت خوب هست یا نه؟

روزگار من که فرقی نکرده!

زیر این پل گذر آبی هست که در جریان بودن زندگی را به رخ میکشد...

من اما مسخ دستهای تو شدم،

از همان سالیان پیش که نمیدانستم...

شاید روزی به واسطه گرد بودن زمین برگردی، دستان مرا بگیری و با خود ببری!

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۴۸
حمیدرضا عباسی

زمان همان ساعتی هست که در روزهای با تو بودن متوقف شده است

شاید اسمش نوستالوژی باشد، شاید مازوخیسمی عاشقانه

اما هر چه هست، مهمترین بخش روزگار هست، هست!
و مهمترین قسمت این نوستالوژی خود آزارانه، بوسه هایی هست که گاه گداری بی اطلاع قبلی بر گونه های خیس آینده، فرود میآمد...
ای کاش طراح آن روزگار که امروز ساعت ها و دوباره و دوباره مرور میشود، 
آینده ای هم از قلمدانش جا می گذاشت،
به جبران درد و رنجی که آفرید...
۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۶
حمیدرضا عباسی

روزگار آهسته آهسته از نگاهت به تندی بارش تقدیر بر سر من گذشت...
پس من هم به تندی، با همان سرعت! از تقدیر در نگاه نا مأنوست عبور می کنم!
روزگار این گونه ادب میکند و من اینبار مرده تر از آنم که دست بر شانه ات بگذارم
هی فلانی به آینده که میروی سلام مرا به آشفته بازار آسمان کبودت برسان!
گفتم فلانی که یادم باشد با من دوستی نکردی، شطرنج بازی کردی! واِلا نامت خوب یادم هست!
پشت سرت هیچ چیز نیست، هیچ چیز از دنیایی که سالها وجود داشت،
هر چه بود مدت ها پیش از دستت چکید! و تو ندیدی!؛
اگر ابری بود، اگر بارانی میبارید برای فراموشی ات،
امروز نیازی به طوفانی برای فراموشی ام نبود! 
کاش در این گرمسیر همیشگی چکه ای میبارید...
کاش تا ابد بودم...
اما تو باش و به آسمان نگاه کن، باران فراموشی من سالهاست میبارد...
۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۴
حمیدرضا عباسی

من چه میدانستم که یک روز مانده به آقتاب قیامت میشود؟

در این کوه و کمر، تاریخ ها به خوبی خود نمینمایند...
مناسبت ها مرده اند...
زندگی در بی عشقی مطلق میگذرد،
عشق در بی خبری میگذرد!
معمای چشمان گشادم این است که میرغضب امروز،
تا دین دیروزش را به دنبال آبادانی بود،
کوه را به ویرانی خرابه های کثیف پشت گندابه های نفرت کشید...
میر غضب که اگر عقل داشت، میر غضب نبود!
عشق بود! با این بال و پر...
گرگ های خدا که اگر خدا داشتند، دندان نشان نمیداند؛
کفتار نبودند!؛
لعنت به همه زمین و همه متعلقاتش که بی وقفه میچرخد و ما،
و ما که هر روز در این زمین دنبال عشق تازه ایم!،
و هنوز نفهمیده ایم که عشق، درد دنیای ماست!؛
 
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۵۵
حمیدرضا عباسی

شاید همه آن روزها به اندازه مستی کوتاهِ بعد از یک عطسه شدید بود...

فقط آنقدر مریض بودیم که لحظه به لحظه عطسه میکردیم!
امروز لذت و نفرت برای لحظه ای مستی شاید! وقیحانه با هم میجنگند!
و من امروز بیشتر از هر روز به هیچ چیز فکر نمیکنم،
بلکه در این گرداب لحظه ای رها باشم...
تو اولین سیب جهان را چیدی و امروز من، بی تو!
در زمین پهناور دست بسته رها هستم!
حالا تا ابدیت برایم قصه بگو، من همان یک سیب را میشناسم!
تنها صدای قصه ام، دغدغه ام! داستان وسوسه همان درخت بی شعور است!
همان که فقط سیب سرخ داشت...
شاید روزی در زمین صلح شود، اگر روزی درختان سیب بگذارند! 
یا اگر تا ریشه سوزانده شوند!
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۳۸
حمیدرضا عباسی

مردمانی هستند که هرگز نمیگویند

"فلانی، زندگی شاید همین باشد"
زندگی قطعاً نشاید که این باشد!
مردمی که به معجزه اعتقاد ندارند
اما به افسانه عادت دارند!
برای گاه گاهی که لذتی ببرند از زندگی...
زندگی نه سیب است نه سیگار!
زندگی افسانه مرده هاست!


۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۳۷
حمیدرضا عباسی

من، مانند مستی که مسخ یک روسپی زیر نور لومینال یک کاباره خلوت شده! ؛

به رقص خیانت تو خیره شده ام...؛
تو میچرخی و من بی بی هیچ احساسی به اندام برجسته ات فقط نگاه میکنم!؛
امروز هیچ احساسی به بی شرمی های احساس دیروز نیست!؛
تو فقط میرقصی و من دست تکان میدهم!؛
تو میخندی، نگاه میکنی و دست تکان میدهی!؛
من میروم! نگاهی نمیکنم و دست تکان میدهم!؛

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۰۳
حمیدرضا عباسی

کابوس یعنی نگاه تلخ منتظرت در امتداد جاده ای که با هر حرکت پاهایم، تابوی نگاهت به عقب میلغزد...
من به همین سادگی از این گیجی متنفرم، از تو، نگاه سنگینت و از خودم!
من از داشتن یک سیبل برای مشغله ذهنی خسته ام، از درِ نیم بازی که نگاه منتظرت در تالار روشن به نظاره سایه ورود نشسته، کلافه ام...
من در این مهمترین موقعیت های پنجاه پنجاه زندگی، روی صفر درجه، شبیه یک تکه یخ بی تفاوت به گرمای تدریجی تو فقط نگاه میکنم! بگو با این تفاصیل دوستی یا دشمن؟!!

۰ نظر ۲۵ دی ۹۱ ، ۲۱:۳۶
حمیدرضا عباسی