من از تو
جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۵۰ ب.ظ
در این قطعه کوتاهی که سرنوشت به نام عاشقانه هایت نواخت، گرگ های بی شرم نگاهت چه زود به خاموشی رفت!؛
چه بسیار دلدادگی ها که از سر خیالِ خوشِ آغوش به صدا درآمدند، اما افسوس که همگی در نوای خودخواستگی مبهوت بودند و چقدر زیاد بودند نُت هایی که با نوای زیر وسوسه نواخته شدند و چقدر دیر خاموش شدند...
سرنوشتت برایم از عشق نواخت، اما سمفونی هایش سرشار بود از خودخواهی، از فراغ، از خنجرهای به پشت کوبیده شده و از نمایش بوالهوسی های روزمره...
صدای گوش خراش محیط های آلوده به دوست داشتن های پوشالی و دست های به وفاداری نرسیده و در نطفه خفه شده، صدای قدم های دور شدن و خنده های تلخ فراموشی، صدای وسوسه پیروزمندانه شیطان در انتخابهای خودکامانه و آلوده به نگاه های در پس پرده مصلحت های شخصی، جلای جاودانه ارکستر عشقی بودند که تو رهبرش بودی!
چه خوب نواخت سرنوشت، آوای شکستن های پی در پی آینه های خیال را در امتداد خوش خیالی های روزهای دوست داشتن های مضحک قلب های بی ریشه را...
و چه استادانه پرداخت به لحظه های پاره پاره شدن خاطره های خوش به دست ستمگر زمان، آن زمان که پرده از پس زیر پوست همان زمان ها برداشت !
تداعی کرد قدم های کوتاه و بلند و دستان گره در گره روزهای برفی را، تابش زیرکانه آفتاب در صحنه با شکوه بوسه را به تصویر خیال کشید و در یک چرخش خودسرانه، نتِ کشیده به آتش کشیدن برف را نواخت و نیمکت آغوش را در جاده پیش در پیش همچنان سبز، خالی از گرمای وجود خنده کرد!
من تا آخر عمر جیغ هایی را به یاد میآورم که گرمای یک دوستی را با هجوم گلوله ای برفی از دریچه باز جامه ات تحکم میبخشید، و یاد دارم از مردمی که آن صحنه را میدیدند و حسرتی که میخوردند!؛
هنوز هم وقتی خیابان سفید میشود من در باور خود در شکوه یک جنگلِ کوهستانی که به افتخار ما هوایش را معتدل کرده بود، قدم میزنم! تو جیغ میزدی و بی مهابا دستانت را به شانه های من میزدی و من به دنبال فرصتی برای بوسیدن، فقط نگاهت میکردم!
هفتاد من مثنوی عاشقانه به شعر نرسیده، ماحصل تلاش بی وقفه ات برای عشقی بود که مدتها زمان برای فراموشی اش نیاز داشتی!
سرنوشت از من گفت و از تو نواخت، داستان نگاه های پر از محبت تو و داستان دستان هرزه ای را به نمایش گذاشت که سالیان سال برای هر بیننده ای درک هم مسیری و فهم زبان و قلبت را به وسوسه تــفــتیـــش میکشاند.
تو به آغوش باد دست محبت دادی و این برگ سبز هرگز سکوت این مرداب هزار ساله را نشکست تا نمایشنامه رفتن را نظاره گر باشد، سزای بی حیایی پرستو ها سکوت است! بگذار آنقدر پرواز کنند تا فاصله شان با این هوای خوش به صلابت دیوار چین شود! بگذار رهایی را به تفسیر پرواز خودشان باور کنند! بگذار هیچوقت سرزمین مادری نداشته باشند! و بگذار کلیشه تنهایی مهتابِ مرداب سالیان سال دست نخورده باقی بماند.
همه زخم های سرنوشت خواه و ناخواه در گذر بی وقفه زمان بسته میشوند، تنها استثناء آن این دردهای خاطره های چشمان مهره داری هست که بواسطه صلابت علاقه ای که روزی در نگاهشان بود، هر روز زخم میزنند! گذر زمان از درمانشان عاجز است، می آیند و نمیروند! باید آنها را رها کرد تا تنها بر اثر برق حادثه های ناگهانی که گه گداری در روزمرگی همه پیش میآید، فقط برای لحظاتی آرام شوند! اما دریغ که با آرام شدن اوضاع دوباره با قدرت بر میگردند و ضربه های کاری، جبران ناپذیر و ناجوانمردانه شان را پر قدرت تر روانه اعصاب و روان میکنند! شبیه جانوری میمانند که تنها قوتشان زمان است و هر چه میگذرد بزرگ و بزرگ تر میشوند! مخوف تر! ترسناک تر! باید سکوت کرد تا بیایند، و زخمشان را حتی تا استخوان فرو کنند! اگر اعتراضی صورت بگیرد جری میشوند! نهایت کاری که میتوان کرد همان خاموش ماندن است! لعنت به روزهایی که از آنها خاطره خوش باقی میماند! لعنت به خنده هایی که روزی حرمتشان شکسته میشود! و لعنت به من و تو که تا مدتها در کنار هم ماندیم!
وقتی از تشویش خوابهای طلایی بیدار شدی، وقتی چشمانت را به ابرها بستی و به دنیای همیشه تاریکت باز کردی، سرت را به دنبال من نچرخان! من همان موقع که تو در رویای شیرین قلب بودی، شورش کردم! من خوابت را دیدم! من آن بی شرمی ها را در شوق خوابهایت شنیدم! من سرنوشت هر دو دستت را یک به یک دنبال کردم! داستان متفاوت هر یک را از بَرم! بی قراری های نبض های بی شباهتشان را بارها مرور کرده ام!
پس بگذار اینبار پسماندهای قهوه بگویند سفر کرده ای داری که هرگز امید به برگشتنش نیست! این قهوه ای بود که تو نوشیدی، پس اکنون این تو و این لحظه های تلخ! ته مانده های قهوه که در فنجان خشک شود، هرگز چیزی را تغییر نمیدهد! همانطور که ساعت پادگرد نخواهد چرخید! پس من میمانم و پاکت های پر از خاطره سیگار و تو میمانی با دفتر هایی که خطوطشان امروز مملو از دروغ است، دروغ هایی که هنگام نوشتن عجیب راست بود! این نسبت پیشرفته قلم و زمان است!
اینک تو طبق برنامه، از روی نقشه قبلی که در همین مدت کوتاه آماده کردی به میهمانی زیبای آرزوهای آغوش وارت دعوت شدی و من، همزمان! به مجلس ترحیم یک برهه سبز از زندگی میروم! میروم تا میهمانی تو سر بگیرد! یادت باشد زمانی که باله هایت را میرقصانی، زیر چشمی نگاه من را دید نزنی! من دیگر نیستم! آتشی که تو روشن کردی، منِ دیروزت را تا ته سوزانده است، قطعه ای کربن گداخته نگاه کردن ندارد!
و من با موج های مذاب خشم های پر فراز و نشیبم در اندیشه سر کردن زمستانی هستم که تو با احمقیت تمام در درایت آرزو بپا کردی! هر سال تابستان بی فکری هایت را دربساطمان نگاه میکردم! داستان تکراری دستان در طلب عشق! و عشقی که ذاتش از همان ابتدا تا انتها کال بود! و رسمی که هیچگاه ادا نمیشد!
اینبار تو را با آن منحنی چندش آور و کش و قوس دار عاشقانه ات رها میکنم و دیگر هرگز به خانه عجیب و غریب و غریبه قلبت باز نمیگردم تا برای یکبار هم که شده بهای به استهزاء گرفتن بی قراری هایت را به تنهایی پرداخت کنی! و اگرچه از پس هر زمستانی بهاری میروید، اما بدان که این زمستانِ آخر دنیا بود و بهاری را در انتظار نباش! چرا که من همان روز که قصه ات را سوزاندم، دنیایم را به آتش کشیدم! و امروز که این نوشته را میخوانی حتی فردایی نمانده است! و حتی امروز! امروزی که دست پس زدن سوار است!
روزی که قصه دلت را برای دلم بازگو کنم، داستانت را از انتها نقل خواهم کرد، تا دلم اشکی برای داستان عشقی که در انتها میخوانم نریزد و خوب ژرفای عشقی که روزی فریاد دوست داشتنش گوشم را کر کرده بود را درک کند! روزی محبتی را در غشای آبگون چشمانی برآمده که بی وقفه عمق نگاهم را نشانه میرفت میدیدم، اما نمیدانستم که پسِ پرده سفید آن علاقه به شب نشسته است و نمیدانستم بوسه هایی که هنگام خداحافظی و بی هماهنگی قبلی دلم را تا مدتها مشغول گرمایش میکرد و تا ساعتها برآمدگی لبهای دوست داشتنی اش روی گونه هایم لذت رویا گونه داشت، برای آرامش قلبی بود که دوست داشتن را در نیاز مبرمش به همنفسی برای سالهای آتیه میدید! او هرگز در لحظه زندگی نکرد! و هرگز کسی را دوست نداشت! او عاشق خودش بود!
امروز من و تو هم طبق رویه تعریف شده همه داستان های ریشه دار در دستان بزرگ زمین از هم جدا میشویم و هر کدام به سرنوشتی مجزا که روزها و ماههاست صدایمان میکنند، میــپـــیوندیم! میرویم تا سالیان آینده که نگاهی گذرا به جوانی بیاندازیم، چشمانمان خواه و ناخواه از کنار خاطره ای عبور کند که همیشه ارزشش باشد که بگوییم یادت بخیر جوانی! و میرویم تا سالیان سال دیگر اگر کنار شومینه سیگار بدست به گوشه ای از سقف ماتمان برد، دلیلش دلتنگی عزیزی باشد که سالهاست حسرت دیدن دوباره اش را به دوش میکشیم و هر روز که غم بیشتر تا استخوانمان نفوذ میکند، بیشتر خود را شاد نشان میدهیم! تا گفته باشیم ما همان هایی هستیم که مدت ها در کنار هم به دنبال خوشبختی بودیم! و گرچه باورش برای خودمان سخت است! اما شما باور کنید که ما خوشبختیم!
چقدر حقیر بود دوست داشتن! که حتی چشمانی که پیش روی سعادت آباد مدت ها چشمان مرا نشانه رفته بودند و حتی اشکهایی که برقشان در آن سیاهی، ماندن را مینواختند، پیش روی هوسی بچه گانه، همه قصه را فروختند تا نفس به نفس باد بگذارند و از کابوس بیوه ماندن در روزهایی که از اشک ها فقط خط راهی روی صورت مانده است، به سلامت عبور کنند! و چقدر حقیر بودم من که قاب گرفته بودم نگاه هایی را که فکر میکردم با دستان عشق به من دوخته شده اند! نگاه ها خیالی بودند و قصه ات بافته دستان قهار تنهایی بود! اگر چرخ دوباره ای در فصول پر فراز این داستان بزنی، داستان جدیدی را خواهی دید که حتی خودت را که بازیگر آن بوده ای متعجب خواهند کرد! عشق رابطه پیچیده ای با زمان دارد که چشمانت در تمام مدتی که مرا نگاه میکرد از درک آن عاجز بود! امروز هم این رابطه پر باجاست! اما نگاه تو...!؛
امروز این رابطه در بینهایت افق، ارغوانی شد، فقط برای اینکه تا انتهای این خطِ زندگی، غروب یاد آور پایان روایتی از بهترین خاطره های دستان گره در گره باشد و همیشه و هر روزی که روشنایی خوشبختی مان به تیره گی میرود به یاد من و تو بیاندازد که گوشه ای از جور چین این رفاقت را هرگز در جایش نگذاشتیم!
۹۱/۱۰/۰۸