بیکران های یاد تو
تو را تا بی نهایت های بیکرانِ عشق دوست داشتم،
تنها تو را ای شاهبانوی دستانم!
تو ای سوگولی عاشقانه زندگینامه از این پس ها بی تواَم!
و تو ای خدایا چه کردی با داستانی که دنیا را گلستان میکرد!
گرمای یک اوجِ صمیمیت را چه ظالمانه در یک روز سردت مثل دهم بهمن ماه نود و یک به اتمام رساندی!
این همه قهر تقدیرت را چگونه بسادگی به پای حکمت همایونی ات گم کنم؟!!!
من در شب های سرد بهمن نود و یک، روحی را از دست دادم که خداوندی خدا هم توان دوباره آفرینش آن را نخواهد داشت!
من عشق را، زیبایی را، آینه تمام نمای دل های پر محبت جهان را، من سبزینه نگاه پرقدرت خدا را که در دیده های معصوم یک فرشته بی همتا نمایان بود، از دست دادم! من باقی عمرم را از دست دادم!
کاش در این نیمه شب که ناقوس یادت باز هم امان از دل تنگ آمده ام بریده، کور راه ارتباطی بود!
کاش میشد گاهی قاب عکس تازه ای از خنده های صاف و ساده ات، خنده های بی آلایشت، داشته باشم!
افسوس که این روزها، حتی خواب هم مرا به وصالت یاری نمیکند!
افسوس که تو رفته ای و راه دیدار طولانی و بی امان طاقت فرسا هست!