وبلاگ حمیدرضا عباسی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

یک تسبیح گرفته ای دستت، خوبی ها را از بند اول می اندازی و بدی ها را از بند آخر! مبادا که یادت برود فلان روز و فلان ساعت، چه کردیم و چه شد!

کاش اگر می خواهیم خوبی کنیم، به زبان نیاوریم، شخصِ من که این شکلی اش را نمی پسندم! یعنی می سپارم اصلاً اگر می خواهند این طوری به من خوبی کنند، اصلاً به کُل خیرشان به من نرسد!

خوبی اگر بخواهد به منت ختم شود، دیگر اسمش خوبی نیست، یعنی اصلاً بدی است!

بدتر از آن این است که تسبیح بی حساب بیاندازیم، یعنی گاهی به خودمان حق بدهیم فلانی را بابت فلان کار بدهکار کنیم، اصلاً هم روح بدبخت خبر ندارد که پس فردا بابت اعمال سلیقه های شخصی خودشان، باید حساب پس بدهد، این دیگر می شود بدی مضاعف! خودمان را طلبکار کنیم!

گاهی به رویمان نیاوردن را می گذارند به حساب بی اشکال بودن، تا می گویی من تابحال گیر بی خود نداده ام، می گویند حتماً اِشکالی نبوده که گیر نداده ای، آنوقت جایی که حرفی می زنی، یا هفتاد سال سکوت می کنند، یا چنان بهشان بر می خورد که دودمانت را به باد می دهند! دیدم که می گویم آقاجان!

به قول یکی که خاطرش برایم خیلی عزیز هست: «خدایا شکرت، چمیدونم»!

کاش بیاییم و راه عاشقی رو از راه رفاقت بریم، نه از راه حساب و کتاب...

به قول حافظ عزیز:

زان یار دلنوازم، شکریست با شکـایــــــت - گر نکته دان عشقی، بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منــت هر خدمتی که کردم - یارب مباد کس را مخـــــــــدوم بی عنایت

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۸
حمیدرضا عباسی

برگ های پاییز که ورق بخورند

من و تو در یک میعاد جاودانه، مسخ خواهیم شد

مثل یک اعتیاد با هم خواهیم ماند

مثل ساعت که تیک تیک صدا می کند

ما هم به یک وعده بزرگ نزدیک می شویم

به صبح!

به شکوفایی بی انتهای ابدیت

به هم!

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۹
حمیدرضا عباسی

 دیوار تنها موجود دنیاست که همه حرفهایت را خوب می شنود

گارد نمی گیرد،

مخالفت نمی کند،

کج فهمی ندارد،

و با رفتار اشتباه روی اعصابت پیاده روی نمی کند...

دلمان ترکید بس که گفتیم « آ »، شنیدند « ب »!

بس که گفتیم « آ »، شنیدند « آ »، گفتند « ب »!

بس که ار زور غرور الف و ب مان قاطی شد!

بس که گفتیم سفید، از سر لج بازی گفتند سیاه است!

هیچ حرفی را قبول نکردیم تا ژست منطق مان خراب نشود!

بس که با منطق هم مسابقه دادیم که بگوییم فلانی تو اشتباه می کنی!

حوصله ام سر نرفته از این موضوعات، اما، اعصابم به هم ریخته...

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۹:۳۴
حمیدرضا عباسی

تو که سرفه کردی، دنیا سیاه شد

آتش های آسمان تا پشت کمرم را سوزاند

سرفه های سیاه ات را نمی خواهم

این اشک ها که هق هق شان امانم را بریده!

این ها گلوله های زمین به هوایِ ضد صحبت هستند.

خوب مجهز شدی! من قلبم به همین هشدار ها وصل هست!

تو بخندی، من هم وضعیت سفید می شوم!

از زیرزمین، از پناهگاه بیرون می آیم!

آژیر را خاموش می کنم اگر نگاهت مثل همیشه صاف باشد!

اگر نگاهت خواستن داشته باشد...

اگر آشنا باشد!

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۲:۱۵
حمیدرضا عباسی

مثل زندگی که گاه و بی گاه انسانیت را در هم می شکند،

مثل دردها که هر روز می کشند،

مثل این قلب های شیشه ای که شکست ها را پی در پی تجربه می کنند،

این رابطه های فاشیستی هم روزها را در روزگاران می تازانند

من و تو نسل تبعیدی عشق هستیم

که این روزها، به دور از بمباران آهن، در فضای آرام اطراف، جا خوش کرده ایم

و به یک نسل دود و آهن می خندیم

به همین معاملات پوست خیاریِ بازار دل با نیشخند مرموزمان نگاه می کنیم

به این دیوانه ها که تندیس زرنگی شان را پشت شیشه عقب ماشین به نمایش می گذارند

به این ملنگ ها که همه عمر فکر یک قران، دو زارشان هستند تا مبادا موقع دل دادن سرشان کلاه نرود

به این ها که دلشان خوش است زنده اند و جوانی می کنند، این ها که تا خرتناق در لجن هستند...

به این ها می خندیم!

اینجا تبعید، گذرگاه بی خطر است!

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۱
حمیدرضا عباسی

نیمکت سالخورده که از اشک هایت تر می شود

تمام مسیرهای پیچ در پیچ منتهی به قلبم مملو از انفجار می شوند

اهم سرمایه ام چکه چکه از گونه هایت سر می خورد و نیمکت ژولیده را سرشار از ثروت می کند

من با یک نوع دستپاچه گی که اصلاً در همه وجودم بعید است، دست و پا میزنم تا دارائی نچکد!

اما تو به کارَت، به ادامه دادن، ادامه می دهی! دریغ از همه حرف هایی که خواه زده شد و یا خفه شد!

نیمکت سالخورده می داند که این مثل همه اتفاقات روزمره اینجا، تئاتر نیست! این دیگر بکر ترین دیالوگ های واقعی تاریخ است!

تکراری ترین دیالوگ های بیشتر زندگی های پر حاشیه! به بن بست رسیده ترینشان! پر اتفاق ترین ترینشان!

این روزها که من و تو مثل سگ و گربه به جان هم هستیم، دو زار آنطرف تر صدای قهقهه آنهایی که راحت عبور می کنند، آنهایی که سخت نمی گیرند، خفه ام می کند! من در چالش بزرگ زندگی ام به دنبال راهی هستم که دیگر نگویم «امروز چه می شود؟»

در این بلندی های زندگی فقط دوست دارم بخندم و با صدایی که شوق تو در آن موج می زند، بگویم: «هر چه بادا باد!»

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
حمیدرضا عباسی

توی اتاق سفید رو به سقف خوابیدی

چشم هایت باز هست،

همه جا را سفید می بینی، دیوار، سقف، فکر، رفتار، خواب...

یک تکه از سقف شکاف دارد، عشق، غرور، رفتار و اخلاق از لابلای شکاف نوبتی نگاه ات میکنند...

عشق گریه میکند و اشک های گوهر بارش از دریچه چشمش که کاملا با پیشانی تو مماس است بر روی سرت میچکد، لذتی دارد، محبتی دارد...

عشق می رود، غرور می گرید، غرورها سرباز میخواهند، ژنرال به کارشان نمی آید...

رفتار می آید و میگرید، رفتارهای خودخواه قل می خواهند، قل همسان!

اخلاق می گرید، اخلاق ها که اشکشان دم مشکشان است...

اول ها چه لذتی داشت این چکیدن اشک روی پیشانی، چه سبک بود!

حالا باید شکاف سقف را نگاه کنی، رقص قطره آب را از دریچه سوراخ تماشا کنی و منتظر باشی تا وزنه صد کیلویی روی پیشانی ات خرد شود...

چک چک نرم نرم اشک، اگر بهاری نباشد، گروم گروم روی پیشانی می نشیند، هر قطره هزار کیلو!

روح را میساید!

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۷
حمیدرضا عباسی

مثل سهمی که از آرامش نبردیم!

مثل آغوشی که حیف! در عنفوان عصبانیت چفت می شود!

مثل کف های عصبانیت که سر می رود،

مثل ادای من که در راه پله در می آوری!

مثل همه این ها حرص هم می زنیم!

این نگاه های قناس هم که هیچ گاه به کار نمی آیند! فقط لج روی لج می گذارند!

فقط زبان را تهِ کوچه بن بستِ حلقوم پارک می کنند!

فقط اپی نفرین! آدرنالین! فقط نیاز مبرم به مُسَکِن!!

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۱:۰۹
حمیدرضا عباسی

صدای تیک تیک بیشتر و بیشتر می شود،

هیجان، هیاهو، آوای مدام دینگ تلفن، پرچانگی اطرافیان و هزاران اتفاق قابل انتظار دیگر زمان را به وجد می آورد...

من و تو وارد این تونل نور آلود شده ایم، عجله ای نیست، پدال گاز را آنقدر ها هم فشار نمی دهم، دور هم خوش هستیم دو تایی!

به همه ساعت های شهر گفته ام خاموش شوند، صدای قلبت که هست، تا آخر عمر تیک تیکی نمی خواهم...

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۴
حمیدرضا عباسی

نیمه شب با همه تاریکی اش تا ساعتی دیگر جای خودش را به روشنی می دهد!

گرگ و میش می شود و آرام آرام صبح می رسد...

صدای تیک تیک ساعت سکوت مبهم، سکوت مسخره شب را می شکافد...

تو آمدی ای، سی چهل کیلومتر آنطرف تر، یکجا مثل همین جا که من به سقف خیره شده ام، به من خیره شده ای و با یک تله پاتی نه چندان واضح، قلب مرا میخوانی!

صدای تیک تیک، صدای تپش، صدای گرگ ها و میش ها و صدای جیرجیرک های دم صبح، همه کم کم خواهند رفت؛ به سکوتی فکر میکنم که دنیای صامت تو با من رقم می زند، به سکوتی که بعد از خنده، هنگام نگاه شکل می گیرد! صدایت با تأخیری بی برنامه میرسد! حساب و کتاب ندارد، نگاه که میکنیم آوایی نیست، یک عمق نگاه از تو هست، از من هست...

صدای تیک تیک ساعت سکوت مبهم، سکوت مسخره شب را می شکافد و به خودش زخم میزند، صبح با چشمان خواب آلود من و تو، با چشمان مشتاق من و تو میرسد و می ماند! صدای تیک تیک ساعت می میرد!

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۱
حمیدرضا عباسی

بگذار نماند این اشکهایت که چکه چکه اش عمق احساسم را نابود می کند.

این نگاهی که وقتی از پله پایین می آیم، همه آینده ای که با هم داریم را با یأس نگاه می کند! بگذار نماند!

بگذار تا آخرت همین چشمانت که وقتی میخندی گوشه هایش جمع میشود و دلم غنج میرود برایشان بماند!

دستانت که همیشه پیش من هست، بماند همیشه! آغوشت بماند! زبان شیرینت...

یک شب به همین زودی ها، همه دلت را در دستانم میگیریم و تا صبح می بوسم!

به همین زودی تا انتها، بی هیچ ایستگاهی با هم هستیم...

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۲۲
حمیدرضا عباسی

منطق که زرد رنگ شد، چشم هم چشمی شد

من یک سیگار که توتون هایش خشکِ خشک بود، کشیدم!

تو رفتی زیر پتو و هق هق گریه کردی...

به حرف که باشد، هیچ کدام برای حرف مردم، تره هم خرد نمیکنیم!

به عمل گاو سر میبریم برایشان! بفرمایید برای ما تصمیم بگیرید!

ممنون از دهن کجتون که این همه حرف غلنبه و سلنبه رو که نمیدونم از کجاتون در آوردید، توش جا دادید و تحویل اجتماع دادید!

شما تره هم نیستید، اما تاج سر ما هستید، شما در و همسایه هستید، فک و فامیل هستید! شما میزگرد عقل ما هستید!

منطق که زرد شد، قلب من و تو هم زرد شد! قشنگ پژمرد!

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۳
حمیدرضا عباسی

امسال، سال تحویل دلم نو بود! خوب شروع شد، برعکس پارسال؛

سال تحویل روشن بود، مثل صبح! مثل دل خوشی که سهراب دنبالش بود!

امیدوارم تمام سال صبح باشه! روشن باشه، وضعیت سفید باشه...

آژیر خطر نباشه! طبل صلح باشه! ناقوس عشق باشه!

این روزها اهل بهشتم! روزگارم رو توپ تکون نمیده! 

این روزها مثل آفتاپ پرست ها رنگ گرفتم، رنگ زندگی، رنگ حمید، رنگ شلوغی...

این روزها بدون هیچ نُتی خوب میزنم!

همین روزها صدای تیک تیک از من، انفجار از تو...

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۱۰
حمیدرضا عباسی

مثل لبخندت میگویم دلم خوش است!

با تو که باشم آسمان هم ستاره نداشت، نداشت...

مهم برق نگاهت هست که به هزار کهکشان پر از لامپ می ارزد!

مهم دستانت هست که راه دستانم را خودش پیدا میکند!

شهر که زرد شد، تو آمدی! در نیمه ی ثلث آخر اول سرما...

پاییز شد، باران شد، عشق شد و خندیدیم...

حالا مانده ای تا باز هم بخندیم،

پس مرسی برای روزهای خوب رفته و مانده!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۷
حمیدرضا عباسی

آخرای اسفند عین مار به خودمون می پیچیم!

انگار همه ی «از شنبه» هایی که از اول سال استفاده کردیم، گریبانمون رو میگیره!

همه کارهای عقب افتاده داره دور سرم میچرخه؛

فکر کنم یه چند میلیونی ضرر کردم انقدر که گفتم از شنبه!

حتماً چند تا دسته گل رو هم به مناسبت های بعدی موکول کردم...

خوبه که هنوز برای عوض کردن روغن ماشین وقت هست، آخه اون رو نمیشه مناسبتی کرد، حتماً باید سر موقع هزینه اش رو پیاده شی! روغن و تسمه تایم و ... 

خدا میدونه زندگی مون امسال چند تا تسمه تایم پاره کرده و اصلاً حواسمون نبوده، چقدر آب-روغن قاطی کردیم امسال؟! چند بار سفر حج نرفته رفتیم؟! چند بار فکر لاس وگاس زد به سرمون؟!

سر و تهش رو که نگاه میکنی، می بینی دست کم یک سال بزرگ شدی، چار تا موی سفید هم کنار شقیقه هات سبز شده، هیچی نباشه برای یک بار به یه دست تنگ کمک کردی و شاید هم چند تا تصمیم مهم گرفته باشی و شاید هم حتی چند تاش رو عملی کرده باشی!

بیست و پانزدهش پیشکش، یه ده ناقابل هم که بتونیم به خودمون بدیم، میگیم خدایا شکرت که حداقل رفوزه نشدیم، گاهی لذتی که تو ده هست، تو بیستم نیست!

خب، جمع بندی که میکنی میبینی هم خوبی بود، هم بدی بود! هم تلخ بود، هم شیرین! واسه من که اولاش تلخ تر و آخراش شیرین تر! دهم بهمن داشتم، اما روز خوبم زیاد بود، آبان بود، پانزده آذر هم بود! بیست و نه بهمن هم بود!

چهارشنبه سوری تو راهه، امیدوارم صورتامون، دلمون، وجودمون سرخ باشه! عشق باشه! دو روز بعدش هم که میگن عیده! عید باشه! خیلی هم خوب! خوش میگذره حتما!

هفت سین زندگی مون سلامتی باشه واسه خودمون، پدر مادرامون، عزیزامون، ساغر پر از می باشه واسه شادی هامون، سربلندی باشه برای همه زندگی مون، سخاوت باشه که از خودمون راضی تر باشیم، سادگی باشه تو ارتباط با مردم، سپیدی باشه برای رفتارمون و سبزی باشه واسه همه دنیا!

ایشالا که همه به آرزوهای موقع سال تحویلمون برسیم، ایشالا که فال حافظ همه مون خوب باشه... ایشالا که صدسال به این سال ها باشه...

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۳
حمیدرضا عباسی

گاهی هم چای، شراب، زندگی، نمک و خیلی چیزها از همه چیزهای دور و برت مزه تغییر می گیرد!

گاهی دلت می خواهد گاه و بیگاه از پله بالا و پایین بروی و به چشمانش خیره شوی و با لبخندش عشق کنی! با ذوقش غرق شوی!

گاهی میخواهی تا همیشه یک دست را که مدام با دستانت بازی میکند، به مجموعه دستانت اضافه کنی تا هر وقت دلت خواست به لطافتش ناخنک بزنی!

گاهی هم میخواهی در ترافیک مست کنی تا بی خجالت از آدم های دور و برت، دست به حرکات عاشقانه غیر عادی بزنی!

بعضی ها می آیند، میجوشند! و خوب می مانند!

از پایین تا بالا که نگاه میکنی میبینی که تغییر، ریتم منظم تری از زندگی امروز توست!

این هست که گاهی میخواهی همیشه گاهی باشد!

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۸
حمیدرضا عباسی

روزگاری که تو را پشت شیشه های حسرت محبوس کند برایم،

همان بهتر که با یک سیگار ناشتا آغاز شود!

و با دودهای سمی پک های بعد از قهوه نیمه شب تمام!

با این حال برو و من را در این سرگیجه ممتد حظورت رها کن...

قصه های من همیشه ناتمام می ماند!

تو هم مثل همه عروسک ها توان شکستن شیشه را نداری...

برو! بمان! بگذار همیشگی خودم باشم!

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۵۳
حمیدرضا عباسی

تو در آستانه یک سالگی ات در زیباترین قسمت زندگی هستی

و من این گوشه از جهان، با نورانی ترین فاصله ممکن از تو، روی زمین

باید تولدت را با اندوهناک ترین آه های جهان به سوگ بنشینم...

نزدیک به یک سال از رفتنت میگذرد!

مادرت چقدر پیر شده است! من چقدر عوض شده ام!

فراموشی ات هیچ وقت نیامده است! حتی یک روز!

هزاران شمع کنار سنگ قبر زیبایت روشن شده است!

مادرت بالای سنگ را با پلاستیک پوشانده است تا سرما یادواره خانه ات را اذیت نکند!

می داند آنجا نیستی، می داند از بهشت به او خیره شده ای!

اما دستش به آن بالا ها که تو هستی نمی رسد، همین یک نشانی را از تو دارد سوگولی خانم!

تو در آستانه یک سالگی هستی و ما در تدارک یک سالی که گذشت!

همه ما جوان ناکام هستیم که تو را نداریم و اتفاقاً !

اتفاقاً تنها جوان کامکار این جماعت آشنای ما، تو هستی!

تو که همه خوابت را می بینند، تو که مدام ذکر خیرت هست!

تو که هنوز چقدر هنوز نبودنت بغض دارد...

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۴۶
حمیدرضا عباسی

زندگی است و گاه گاهی شب های با باد سرد
چند پیک شراب تندِ تند
چند پُک سنگین سیگار
صدای داریوش و تکرار مدام یک ترانه: «جشن دلتنگی»
و یک دفتر خاطره تا ابد سبز
که همیشه هست، اما گاهی بیشتر سر باز میکند...؛

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۲ ، ۲۰:۴۸
حمیدرضا عباسی

گاهی هم میشوی خیابان ورود ممنوعی که زندگی یکطرفه به سویت گاز میدهد

مثل روزهایی که خدا از آن بالا بالاها تو رو به تمسخر میگیرد

و تو مثل احمق ها سناریو ها را طنزآلود تر از همیشه، زهر آلود تر از همیشه! اجرا میکنی...

مثل همه شب هایی که تا صبح صدای فریدون فروغی در گوشت زنگ میزند!

دنیا یک تانک بزرگ هست که چشم بسته به سمت تو هجوم می آورد و راه گریزی نداری...

آنوقت هاست که یک چال یخ! هم نمیتواند به هوش بیاوردت!

خشاب های سیگار را یکی پس از دیگری خالی میکنی با دودهایی که در آسمان فوت میشوند

و تا مدت ها در سیاهی شب میرقصند و خاطراتت را برایت مرور میکنند!

تو یک بازنده ای و حتی تیر خلاصی هم نداری!

حرص میخوری، مدام راه میروی، زمین و زمان را در دلت فحش میدهی

و بارها با مشت در دست دیگرت میکوبی...

اما دریغ که عمق فاجعه ها بیشتر از وسعت همه حرص خوردن های توست!

تو یک بازنده ای، گاهی بی هیچ تیر خلاص و راه پس و پیش!

گاهی زندگی نیست، هر چه هست سیاه تر، فراتر از سیاهی هست!

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۲ ، ۱۹:۴۱
حمیدرضا عباسی