قطار ابدی
وقتی رفتی همه چیز سر جای خودش بود
اِلا خودت که همه چیزمان بودی
خودت به تنهایی بودی که کوه دماوند در پیش رویت برای ما کوچک بود...
وقتی رفتی آنقدر دچار پیچیدگی نشدیم تا نفهمیم چه شده
ساده بود، یک کلمه، بدبختی!
یک دقیقه بیشتر نکشید که پشتمان خم شود! کوه پشتمان فرو ریزد...
بزرگ بودن اینطوری است،
وقتی نباشی همه چیز کوچک و حقیر تر از قبل می شود
مثل ما که وقتی رفتی خوب چرانده شدیم
مثل حوله ای که تا قطره آخر آبش را می گیرند
مثل ما که هنوز آب-نمک از چشممان دفع می شود
خانه ای که پدر نداشته باشد، آن هم همچین پدری! زوارش که سهل است، از بیخ و بن کن فیکون می شود،
تمام اهل و اعضا و جوارح خانه باید بروند غاز بچرانند دیگر!
آخ که چقدر دلم تنگ شده که یکبار دیگر از سرکار برگردم و تو را ببینم که روی سکوی جلوی درب در کنار دوستانت، در کنار همه آن کسانی که از ته دل دوستت داشتند، نشسته ای؛
با تو دست بدهم و بوی پدرانه قوی ات را حس کنم، همین بوی پدری بود که دوباره تا آخر شب به من انرژی می داد، انگار بهشت زود به سراغ دستان تو آمده بود پدر!
وقتی رفتی، مدام آن خاطره کودکی در سرم پیچید...
همان روزی را می گویم که در کوچه دستت را گرفته بودم و داشتی از نمی دانم چه کاری حرف می زدی...
و همان جمله ای که این بود: «اگر سال دیگه زنده بودم!»
یادم هست که چطور گریه ام گرفت با شنیدن این حرف و از تو خواستم که دیگر هیچ وقت این حرف را نزنی!
و تو قول دادی و دیگر تا نفس آخر این حرف را نزدی، آنقدر که همه ما تا لحظه آخر امیدمان ناامید نشد...
عید سال بعد، سال دیگری که آنروز گفتی، می رسد و تو دیگر زنده نیستی!
و ما می مانیم و تعبیر کابوسی که سالیان سال با تو لحظه سال تحویل به سراغمان می آمد:
«سال جدید آمد و پدر یکسال پیرتر شد...»
خوب می دانم که نوروز آینده این کابوس جای خودش را به دلتنگی عمیقی داده که گویی قرن هاست پدر با ما نیست! با همه حس بودنش!
و خوب می دانم از وقتی تو رفتی ساعت ها شوخی شان گرفته و گرچه می گذرند، اما چه ناجوانمردانه می گذرند، چه کند می گذرند! حکایت غریبیست این عمر، آنوقت که باید بگذرد، دستی اش را تا آخر بالا م کشد و قدم از قدم بر نمی دارد! آنوقت که باید نگذرد، باید عزیز دلت را نگه دارد، به طرفة العینی می گذرد...
روزهای قبل از رفتنت همه تلاشمان این بود که کاری که از دستمان بر می آید را انجام بدهیم، کم و کسر نگذاریم، انگار همه واقعیتی را می دانستیم که نمی خواستیم باور کنیم، انگار نه انگار که دکترت به من گفته بود یک هفته-ده روز بیشتر مهمان ما نیستی! ساده بود، دوست نداشتیم بروی! به همین سادگی...
یادم هست روزی که با آن حال نزار برای بار سوم به بیمارستان آوردیمت، پرستاری در اورژانس به من که چشمانم از گریه سرخ بود گفت، کار زیادی نمی توانند بکنند، جوری حرف زد که انگار چند ساعتی بیشتر در این دنیا و در کنار ما نیستی، اما تو بیشتر و بیشتر ماندی، آنقدر که بعد از سه، چهار روز من دیگر مطمئن شده بودم که آن پرستار و آن دکتر حرفی زده اند که اینبار با دانسته های پزشکی آنها در تطابق نیست! این مورد از همان موارد نادر پزشکی هست، این مورد همان معجزه ای هست که انتظارش را می کشیدیم...
معجزه این بود که خدا نخواست تو را به یکباره از ما بگیرد، خدا نخواست روزی که میروی، آنچنان درگیر روزمرگی و مشکلات شخصی زندگی هایمان بوده باشیم که بگوییم ای دل غافل، پدر رفت و حسرت بوییدن و بوسیدنش به دل همه ما ماند، در این یک ماه آنقدر هر روز دستانت را بوسیدیم، پاهایت را بوسیدیم، صورت ماهت را بوسیدیم و در آغوش گرفتیمت که لااقل حسرت دوری و روزمرگی به دلمان نماند...
معجزه این بود که روز قبل از رفتنت ما را به بهانه مراقبت های ویژه از بیمارستان بیرون کردند، ما به امید زمان ملاقات رفتیم، اما حقیقتی که پشت پرده بود مهمتر از ملاقات بود...
آخرین نگاه را یادم هست، در کنار آسانسور قبل از انتقالت به بخش مراقبت های ویژه، همه دورت جمع شدیم، دستانت را بوسیدیم، سرت را و پاهایت را و خوب نگاهت کردیم، و تو که توان باز کردن چشمهایت را نداشتی، به نشانه خداحافظی دستت را بالا آوردی و ما خوشحال از این بودیم که تو در آن حال خراب هم هوشیار هستی...
درب آسانسور باز شد و تخت تو را داخل بردند و من از آینه آسانسور خوب به صورت زیبایت خیره شدم، می دانستم این آخرین باری است که تور را زنده می بینم، می دانستم و باور نمی کردم!
و آخرین بار بود! نگاه به پدر مهربانی ها برای همیشه تمام شد!
همه به خانه برگشتیم و با این خیال که پدر در بخش مراقبت های ویژه است چند ساعتی استراحت کردیم، انگار خدا می دانست ما فردا خیلی کار داریم، برای همین ما را به خانه فرستاد، تا خوب بخوابیم و استراحت کنیم، چرا که بزرگی ات خدا را راضی نمی کرد که ما جان دویدن نداشته باشیم، همه چیز باید آبرومند برگزار می شد، بزرگ یک خاندان، بزرگ یک محله و بزرگ ابدی یک خانواده به مهمانی خدا می رفت، همه چیز آبرومند...
قطار ابدی سوت می کشید، سوزنبانی مسیر قطار را از دنیای ما سوا می کرد، ما در خواب بودیم و پدر در خواب! اما این کجا و آن کجا، خواب ما چه آشفته بود و خواب تو چه شیرین پدر، تو سوار کوپه ای می شدی که مسیرش بهشت بود و ما نگران سالها ندیدنت، پریشان حسرت آغوشت، دست پر مهرت و چشمهای مهربانت.
پدر خوبی ها سوار کالسکه سفر بزرگش شد و رفت! ما ماندیم و کالبدی که تا ساعاتی دیگر تحویل خاک می شد! چقدر راحت خوابیده بودی پدر، آنوقت را می گویم که من و محمد در سردخانه برای آخرین بار روی ماهت را بوسیدیم. انقدر آرام بودی که زنده نبودنت به سختی باور می شد، انگار فقط راحت خوابیده بودی.
چهل روز گذشته، اما نه چیزی از درد و اندوه ما کم شده و نه یادی از خاطره هایت کمرنگ...
چهل روز گذشته، اما راه پله خانه هنوز پر است از صدای راه رفتن تو پدر، هنوز وقتی پیش مادر می نشینیم، ناخودآگاه چشممان به در است، منتظریم که مثل همیشه از در بیایی! اینها دست خودمان نیست، آنقدر حضورت پر رنگ است که نیستی به زبانمان نمی چرخد، هستی، پر رنگ هم هستی!
باغچه خانه هر روز سبز و سبزتر می شود، آنقدر که فقط کار خودت می تواند باشد! پیچک هم امسال بلندتر شده، انگار می خواهد قد بکشد تا به تو برسد...
فقط یک چیز روح و روان ما را می ساید و آن هم ندینت برای سالیان سال هست، یعنی اگر همه چیز طبق روال معمولی خودش پیش برود، باید تا سالها حسرت صورت مهربانت را با خود بکشیم تا روزی که سوت قطاری هم برای ما به صدا درآیدY
تا آنروز خاطره هایت را پدر، نگاه مهربانت را، دستانت پر مهرت را، غیرت بی همتایت را و بوی قوی پدرانه ات را در قلبمان نگاه می داریم و هر روز و هر روز آنها را با خود مرور می کنیم، آنقدر که از باور خودت هم بیشتر بودنت را حس کنیم.
تا آنروز به نام پدر زنده ایم...
پدری که به ما غیرت یاد داد، پدری که به ما وفا یاد داد و پدری که به ما یاد داد اگر روزی پدر شدیم چطور پدری کنیم برای فرزندانمان...
همیشه اینجایی پدر، همین قسمت واضح از قلبمان را می گوییم...
و تا ناکجای زمان لحظه به لحظه، پلک به پلک و نفس به نفس دوستت داریم پدر، هر لحظه بیشتر...