وبلاگ حمیدرضا عباسی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

داستان یک حزب

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۳ ب.ظ

سال 76 که خاتمی رأی های نسل جوون و آدم باحال های اون دوره رو جارو کرد، من بچه بودم، حالا بچه نه، نوجوون!

همینقدر میفهمیدم و میفهمیدم که یه آدم خوب اومده که مردم دوستش دارن...

خاتمی هشت سال موند، ما باهاش بزرگ شدیم، جوون شدیم، دوران پر فراز و  نشیبی داشت، مثل کوی دانشگاه و قتل های زنجیره ای! مثل اختلاس شهرام جزایری! و مثل ترور حجاریان!؛

تو حادثه کوی دانشگاه من همچنان بچه بودم! فکر کنم چهارده سال داشتم، دانشجو نبودم، اینترنت و وسایل ارتباط جمعی هم مثل این روزا نبود، واسه همین تا دو، سه سال بعد اصلاً نمیدونستم کوی دانشگاهی وجود داره!

یواش یواش فهمیدم عکس اون جوونی که پیرهن خونی همکلاسیش رو گرفته دستش و مجله اکونومیک چاپش کرده و شده نماد کوی دانشگاه، احمد باطبی هست، اما هنوز نمی فهمیدم اکبر گنجی کیه؟ عالیجناب سرخ پوش کیه؟ سعید امامی چیکارس؟

اما همچنان کنجکاو بودم که بفهمیم چه خبره؟ این چیزای جالب چیه تو بعضی روزنامه ها و تو تاکسی و محفل های جذاب تحلیل سیاسی خودمونی؟!

اون روزا با همه این علامت سوال های سیاسی در کنار موضوع پلیسی خفاش شب گذشت و شد سال 80!

شدم رأی اولی و در حالی که تازه یه چیزایی داشتم میفهمیدم و با دل خوش و همون حس دوست داشتنی که تو بچگی -همون دوران نوجوانی و خامی سیاسی- به خاتمی داشتم، رفتم بهش رأی دادم...

چهار سال جدید من با خاتمی در حالی سپری شد که داشتم یواش یواش معنی خیلی چیزا رو میفهمیدم، دیگه همه علامت سوال های بالا رو قد همه مردم میدونستم، دیگه میفهمیدم اصلاح طلب ها کیا هستن و راستی ها کی هستن!!

چهار سال رأی اول من خاتمی آماج حمله های شدید گروه ها و جناح های مختلف بود، اما من بدون اینکه هنوز رشد سیاسی قابل قبولی کرده باشم (و البته داشتم حریصانه زور میزدم که همه چیزو بفهمم)، همچنان خاتمی رو دوست داشتم، با یک پارادوکس بزرگ! نفرتی که نسبت به آخوندها داشتم و نسبت به خاتمی اینطور نبود!

سال 84 خاتمی رفت، اینترنت کارتی داشت میتازید، همه بهت زده بودند و نمیدونستن یه آدم با ظاهری نامرتب و ناخوشایند چه جوری صندلی ریاست جمهوری رو تصاحب کرده! من که از همه ناراحت تر بودم، کلاً دپرس بودم، طرز لباس پوشیدن، مو، ریش و کلاً همه چیز احمدی نژاد پتانسیل یه آبروریزی تمام عیار رو داشت!؛

احمدی نژاد تو یه جمله پدر مردم رو درآورد!؛

منم از سر حرص و ناراحتی و از سر کنجکاوی زیاد، تا میتونستم میخوندم، تو اینترنت، تو روزنامه، بعداً ها تو ویکی پدیای نازنین!

دیگه مثل سال 80 نبود، حالا دانشجو بودم و بیشتر از همیشه پیگیر!

ولی نکته جالب این بود که هرچی میگذشت احترامم به خاتمی بیشتر میشد! خصوصاً از وقتی احمدی نژاد اومد! هیچ وقت از طرفداری از اصلاح طلب ها ناراحت نشدم و تو این موضوع کوتاهی نکردم و هر چی زمان میگذشت بیشتر میفهمیدم اصلاح طلب ها چقدر به این ملت خدمت کردن، خصوصاً که بعد از رفتن خاتمی بخش عمده ای از اپوزوسیون خارج از کشور رو اصلاح طلب ها تشکیل دادن، و این نشون داد که اصلاح طلب ها نهایت تلاششون رو برای حرکت بسوی دموکراسی انجام دادن...

دیگه میفهمیدم تو یه کشور فقط یه شخص وجود نداره، جناح وجود داره، و میدونستم رهبری از اصلاح طلب ها متنفر هست و همه تلاشش رو برای حذفشون کرده، حتی برای حذف رفسنجانی که بعد از اومدن احمدی نژاد خودش رو بیشتر و بیشتر به اصلاح طلب ها نزدیک کرد، همون رفسنجانی که یه عمر از همه مردم و حتی خود من فحش خورد و هنوز هم گاهی برای بعضی کارهاش فحش میخوره! (از من)!

اما حالا که میدونستم جناح چیه، باید بیشتر با هاشمی راه میومدم، نه برای شخصیتش، برای اینکه روباه بزرگ سیاست ایران بود و چه خوب بود که به جناح ما نزدیک بود اون روزها و این روزها!؛

دیگه میدونستم اونطوری نیست که هر کی یه صندلی تو جمهوری اسلامی داشته باشه، دوست رهبر باشه، میدونستم حتی یه رئیس جمهور میتونه دشمن رهبری باشه! چون کشور با جناح میچرخید، نه با شخص!

سال 88 شد، چه شور و شوقی داشتیم همه، اولاش وقتی خاتمی نیومد، همه ناراحت بودن، ولی خیلی زود میرحسین جای خودش رو تو دل مردم باز کرد، نمیدونم، شاید بخاطر شخصیت هنریش بود! شایدم بخاطر اینکه خیلی پاک بود، هیچ کس تو این نظام ازش آتو نداشت! ساده و با اقتدار بود!

دیگه همه میدونیم سال 88 چی شد، خیلی زود کارناوال های شادی مردم تبدیل به ارتش خشم شد!

دیگه حالمون از همه چیز به هم میخورد! فقط یه واژه میشه گفت واسه اون روزا، زورگویی مطلق!؛

خیلی ها جونشون رو از دست دادن، ندا ها! سهراب ها!

روزای خفقان بدی بود و هر فریادی تو اون روزا زده میشد، از ته عشق واسه وطن بود! ایران یه دست سبز بود!

اون روزا گذشت و ما هم چهار سال همه خرابکاری های احمدی نژاد رو تحمل کردیم و روز به روز حال کشورمون بدتر شد، میرحسین رفت حبس خانگی و هنوزم تو حبس هست!

وقتی امسال رفسنجانی رد صلاحیت شد و خاتمی هم با زور نظامی - امنیتی اصلاً نتونست کاندید بشه، همه نگران وضع مملکت بودن، عارف و روحانی کمتر شناخته شده بودن و بهشون امیدی نبود، از طرفی گزینه دیگه ای هم نبود!

مهم ترین مسئله هم این بود که اصلاً باید با خاطره تقلب قبلی و با اون همه خون سبزی که ریخته شده، اصلاً باید رأی میدادیم یا نه؟! و این سوالی بود که ذهن همه مردم! رو مشغول خودش کرده بود!

مناظره ها شروع شد و ما هم شروع به آشنا شدن با چهره های اصلاح طلب کردیم، عارف و روحانی خیلی خوب و رسا ظاهر شدن، تو حرف زدن خیلی بهتر از میرحسین بودن و از حق اصلاح طلب ها و مردم جانانه دفاع میکردن، یواش یواش جذب عارف شدیم، کسی که بدون ترس میگفت « خاتمی » !

اما جالب بود که چهره میانه رو های نزدیک به هاشمی قشنگ تر از عارف حرف میزد و تونست جمعی از مردم عادی و حتی بخشی از اصولگرا ها رو هم به خودش جلب کنه!

دست آخر با تصمیم هوشمندانه خاتمی عارف و روحانی ائتلاف کردن و اصلاح طلب ها بازگشت به صحنه رو به پیشتازی ترجیح دادند! 

حالا فقط مونده بود مهمترین مسئله! رأی بدیم یا نه؟

بخش بزرگی از مردم انتخابات رو تحریم کرده بودن و بخش بزرگی هم نه! قشنگ شده بودیم دو دسته!

هر دسته هم اون یکی رو محکوم به جهل میکرد، ترس از تقلب هم تو وجود همه، خصوصاً اونهایی که میخواستن رأی بدن بود...

پیش خودم گفتم «اگه رأی ندم چی میشه؟»

- هیچی اونی که اونها میخوان راحت تر میآد بالا! چه بسا که اصلاً کاغذ تعرفه خالی من رو هم به نام کس دیگری پر کنند!!

پیش خودم گفتم رأی دادنم حتی اگر با تقلب تموم بشه، لااقل هزینه بالایی برای نظام داره، یه چیزی شبیه به هزینه سال 88 !!!

خب با این حساب میشد این ریسک رو پذیرفت! و من پذیرفتم، هر چند که خیلی ها نپذیرفتند و اگر بخاطر ترس از تقلب بود واقعاً بهشون ایرادی وارد نیست!

اما حساب اونهایی که بدلایل دیگه ای رأی ندادن برام همیشه جداست!

مثل اونهایی که میگن اینم یکی از خودشون! این آدما به نظر من اصلاً داغون تر از فکر کردن هستن! آدمایی هستند که فقط تا نوک دماغشون رو میبینن! آدمایی که هیچ وقت معنای حذب رو درک نکردن!

اینا همونایی هستن که نشستن کنج خونه و منتظرن آمریکا براشون لنگش کنه! همونایی که سال 78 یا سال 88 به جوونای مردم میگفتن «ایول» !! اما خودشون با یه نگاه مصلحت اندیشانه خودشون رو کنار کشیدن و گفتن « خون ماست که رنگین تر از همه هست »!!!

اینا همونایی هستن که باید بهشون گفت « بی سواد » !

حالا هم همین بی سواد ها نشستن که یه روزی بگن که «دیدید گفتیم از خودشونه!!»

همه اینا رو گفتم که بگم « تو راست میگی! اصلاً ایران رو هوش تو میچرخه !! »

ولی، ولی «همه بدبختی ما ایرانی ها از کج فهمی شما دوست عزیز هست! شمایی که خونت از بقیه رنگین تره! » و خودت میدونی چرا !!!

27 خرداد 92

۹۲/۰۴/۰۸
حمیدرضا عباسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی