ایستگاه شعور
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۵۸ ب.ظ
آنوقت که نیازمند توقفی بی وقفه در ایستگاه شعور بودی!؛
به مهمانی مستان رفتی، صوفیانه!
بی آنکه لحظه ای به صدای بی وقفه ناقوس اندیشه گوش فرا دهی و نگاهت را حتی از پس یک چرخش سر به آژیر خطــر بیاندازی!؛
دستهای تو قصه ای به نیازمندی دخترک گل فــروش ِ پرغــرورِ پشت چراغ قـــرمز داشت! و اکنون با حفظ سِمَت داستانی به هرزگی هر چه بـــــادا بـاد!؛
من اگر مینویسم برای این دل نیست! غصه خودم نیست! هول این بختکی است که به جانت افتاده و تو نمیبــنی!؛
آنــقدر دهشت بود که حتی از من، از میان تنم، از همه مغــزم! به واسطه نزدیکی جنــون آمــیزمان به طـــرز هولناکی عبـــور کرد!؛
و من اکــنون دچار تشویشی هستم که تو باید مدت ها پیش به آن مبتلا میشدی! چطور تا به حال ککَت هم نگزیده است نمیدانم! یا از پوست کلفتی است یا از کوری!؛
با تمام این احوال از من داشته باش، اینبار اگر در این گردش دوار به آن ایستگاه شعور رسیدی بی معطلی بگو در عقب را بزنند! پیاده شو و به اندازه اندیشه سریع یک عمر زندگی در آنجا درنگ کن!؛
5 مهر 91
۹۱/۰۸/۱۱