پیچیدگی
یه وقتایی اینقدر افکار پیچیده میشه که قدرت نوشتن نداری، می خوای بنویسی، ولی نمیدونی از کجا، چه جوری؟ چه شکلی!
همه چیز پیچیده و پیچیده تر می شه
اول افکارت زیاد می شه، بعد قدرت نوشتنت تحلیل میره، بعدم جسمت تحلیل میره
الان اینطوری هستم، نه که فکر کنی الان که دارم می نویسم، افکارم زیاد نیست و قدرت نوشتنم تحلیل نرفته، نه، اتفاقاً برعکس، چون همین الانش اگه بخوام بگم باید بگم تا صبح قیامت، اینقدری بدون که سرم پره، دلم پره، اونقدری پیچیدم به خودم که الان خودمم نمیشناسم خودم رو.
اینکه بخوای رول آدمای ریلکس رو بازی کنی، اینکه خودت صدتا درد و مرض داشته باشی و بخاطر اینکه اوضاع خراب تر نشه حتی جرأت نکنی رو کنی، اینکه هی کون به کون سیگار بکشی و فوت کنی تو فضا و عین ملنگا دودش رو نگاه کنی، اینا همه حرفه! همون دوده هر کدومش یه جلد حرفه!
قربونش برم سر از حکمتش هم که در نمیآریم، گاهی یه تلنگری میزنه که هستم، گاهی هم یکی رو میزاره جلوت که شکر کنی. گاهی هم یه کارایی رو می کنه که انگشت به دهن می مونی! همین چند وقت پیش یه کاری رو یادم رفته بود به موقع انجام بدم که یه مبلغ به حساب خودم گزافی رفت تو پاچم، همونجا رو به آسمون کردم و گفتم خدایا الان وقتش بود؟ حالا اصلاً بهتر نبود بجای اینکه این پول رو بدم، بهم می گفتی پول رو می دادم به خیریه؟ آقایی که شما باشی یه ساعت نشد که اون موضوع درست شد! بازم یه نگاه به آسمون کردم و گفتم چشم! میدم خیریه!
میخوام بگم بودنش رو ثابت می کنه، بعد میگه حالا واستا بکش! از روزگار! ببینم نمرهت چند می شه؟!
خلاصه که غرق و خرابم، حال نوشتن هم نیست، قصه هم زیاده، دعا هم لازم .