بدون هیچ ایستگاهی
يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۲ ب.ظ
بگذار نماند این اشکهایت که چکه چکه اش عمق احساسم را نابود می کند.
این نگاهی که وقتی از پله پایین می آیم، همه آینده ای که با هم داریم را با یأس نگاه می کند! بگذار نماند!
بگذار تا آخرت همین چشمانت که وقتی میخندی گوشه هایش جمع میشود و دلم غنج میرود برایشان بماند!
دستانت که همیشه پیش من هست، بماند همیشه! آغوشت بماند! زبان شیرینت...
یک شب به همین زودی ها، همه دلت را در دستانم میگیریم و تا صبح می بوسم!
به همین زودی تا انتها، بی هیچ ایستگاهی با هم هستیم...
۹۳/۰۱/۳۱