وبلاگ حمیدرضا عباسی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۲ مطلب با موضوع «حرف دل» ثبت شده است

می گذرد این روزگار تلخ

و روزی روزگار پلی سبز خواهد داشت

و دستان عشق تا بی نهایت خدای باز خواهد شد

روزی بنام نامی یک رویای صبح گاه، پرچم خواهند زد

و سبزینه جان از ژرفای آسمان نور صعود باز خواهد کرد...

همه این ها یک دست به هم زدن کوتاه است

یک اشک گذرا، چرت نیم روز، قیلوله...

یک خواب کوتاه و عریض...

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۲
حمیدرضا عباسی

روز ها می گذرد، قلب زمین به آخرین روزهای اسفند که می رسد، تپش قلب می گیرد.

سالی که گذشت سرمایی نداشت، حسرت انداختن شال به گردن را به دلمان گذاشت! اما سبزی اش دلچسب بود!

خدا کند سبزی امسال هم شیرین باشد! که هست، خدای من سبزتر از اندیشه زمین است.

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۲
حمیدرضا عباسی

تنها دوست دارم در گوشه ای از شوفاژ داغ اتاق کز کنم

و یک شکم سیر به هپروت فرو بروم

من مرکز دوار این زندگی منحوس نیستم

سوزن پرگارتان را از مرکز وجودم بردارید

تنها می خواهم سهم من، تکه ای کمان در این دایره صد بعدی باشد!

خستگی یک کلمه ساده نیست

خستگی سالها فاجعه است...

خستگی طاعونِ آخرین نفس های امید است،

من پیامبر امید نیستم!

غول چراغ آرزو نیستم!

من تنها یک آدم خسته هستم

یک آدم خسته با یک بغل شراب هفتاد ساله!

تنها می خواهم کمی ساکت باشم

می خواهم تا اطلاع ثانوی دنیایم صامت باشد

بریدم از اثبات چندباره و بیهوده بدیهیات!

تنها می خواهم تا انتها پرچم دار اندیشه نباشم!

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۱
حمیدرضا عباسی

توی اتاق سفید رو به سقف خوابیدی

چشم هایت باز هست،

همه جا را سفید می بینی، دیوار، سقف، فکر، رفتار، خواب...

یک تکه از سقف شکاف دارد، عشق، غرور، رفتار و اخلاق از لابلای شکاف نوبتی نگاه ات میکنند...

عشق گریه میکند و اشک های گوهر بارش از دریچه چشمش که کاملا با پیشانی تو مماس است بر روی سرت میچکد، لذتی دارد، محبتی دارد...

عشق می رود، غرور می گرید، غرورها سرباز میخواهند، ژنرال به کارشان نمی آید...

رفتار می آید و میگرید، رفتارهای خودخواه قل می خواهند، قل همسان!

اخلاق می گرید، اخلاق ها که اشکشان دم مشکشان است...

اول ها چه لذتی داشت این چکیدن اشک روی پیشانی، چه سبک بود!

حالا باید شکاف سقف را نگاه کنی، رقص قطره آب را از دریچه سوراخ تماشا کنی و منتظر باشی تا وزنه صد کیلویی روی پیشانی ات خرد شود...

چک چک نرم نرم اشک، اگر بهاری نباشد، گروم گروم روی پیشانی می نشیند، هر قطره هزار کیلو!

روح را میساید!

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۷
حمیدرضا عباسی

مثل سهمی که از آرامش نبردیم!

مثل آغوشی که حیف! در عنفوان عصبانیت چفت می شود!

مثل کف های عصبانیت که سر می رود،

مثل ادای من که در راه پله در می آوری!

مثل همه این ها حرص هم می زنیم!

این نگاه های قناس هم که هیچ گاه به کار نمی آیند! فقط لج روی لج می گذارند!

فقط زبان را تهِ کوچه بن بستِ حلقوم پارک می کنند!

فقط اپی نفرین! آدرنالین! فقط نیاز مبرم به مُسَکِن!!

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۱:۰۹
حمیدرضا عباسی

روزگاری که تو را پشت شیشه های حسرت محبوس کند برایم،

همان بهتر که با یک سیگار ناشتا آغاز شود!

و با دودهای سمی پک های بعد از قهوه نیمه شب تمام!

با این حال برو و من را در این سرگیجه ممتد حظورت رها کن...

قصه های من همیشه ناتمام می ماند!

تو هم مثل همه عروسک ها توان شکستن شیشه را نداری...

برو! بمان! بگذار همیشگی خودم باشم!

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۵۳
حمیدرضا عباسی

گاهی، یه جایی، تو یه شهری، یه دفعه یه زلزله میاد و در عرض چند ثانیه همه چیز رو با خودش میبره...

آدم های زنده رو، ساختمون ها رو، زیبایی ها رو، نمایش زنده بودن ها و زندگی ها رو...

خلاصه زلزله اونقدر داغون هست که همه چیز رو ویرون میکنه، تا ته!

اما یه زلزله ای هست که به گسل خطر و کمربند زلزله ربط نداره،

کاری نداره تهرانی هستی و رو گسل زلزله و یا اصلاً هرجایی!

میآد، از آسمون میاد! نه از هسته زمین!

میآد و عمق گذشته رو نشانه میره، یعنی همه دارایی یه آدم رو که دل داره!

گذشته ای که ویرون میشه، به مراتب بدتر و خطرناک تر از زلزله ای هست که حال رو خراب میکنه!

زلزله های آسمونی گذشته رو خراب میکنن و دیگه توانی برای ساختن آینده نمیزارن!

یعنی شعاعشون اونقدر وسیع هست که تمام عمرت رو فرا میگیره!

زانوهات رو نشونه میره! کمرت رو! دیگه نمیزاره بلند شی!

یه زلزله هایی رو کمربند زندگی هست! گسل های عشق رو، دل رو نشونه میره!

اینا از همه چی ویرانگرتر هستن! زنده زنده آتیشت میزنن! اینا مرگ تدریجی هستن!

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۰۴
حمیدرضا عباسی

زمان همان ساعتی هست که در روزهای با تو بودن متوقف شده است

شاید اسمش نوستالوژی باشد، شاید مازوخیسمی عاشقانه

اما هر چه هست، مهمترین بخش روزگار هست، هست!
و مهمترین قسمت این نوستالوژی خود آزارانه، بوسه هایی هست که گاه گداری بی اطلاع قبلی بر گونه های خیس آینده، فرود میآمد...
ای کاش طراح آن روزگار که امروز ساعت ها و دوباره و دوباره مرور میشود، 
آینده ای هم از قلمدانش جا می گذاشت،
به جبران درد و رنجی که آفرید...
۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۶
حمیدرضا عباسی

روزگار آهسته آهسته از نگاهت به تندی بارش تقدیر بر سر من گذشت...
پس من هم به تندی، با همان سرعت! از تقدیر در نگاه نا مأنوست عبور می کنم!
روزگار این گونه ادب میکند و من اینبار مرده تر از آنم که دست بر شانه ات بگذارم
هی فلانی به آینده که میروی سلام مرا به آشفته بازار آسمان کبودت برسان!
گفتم فلانی که یادم باشد با من دوستی نکردی، شطرنج بازی کردی! واِلا نامت خوب یادم هست!
پشت سرت هیچ چیز نیست، هیچ چیز از دنیایی که سالها وجود داشت،
هر چه بود مدت ها پیش از دستت چکید! و تو ندیدی!؛
اگر ابری بود، اگر بارانی میبارید برای فراموشی ات،
امروز نیازی به طوفانی برای فراموشی ام نبود! 
کاش در این گرمسیر همیشگی چکه ای میبارید...
کاش تا ابد بودم...
اما تو باش و به آسمان نگاه کن، باران فراموشی من سالهاست میبارد...
۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۴
حمیدرضا عباسی

من چه میدانستم که یک روز مانده به آقتاب قیامت میشود؟

در این کوه و کمر، تاریخ ها به خوبی خود نمینمایند...
مناسبت ها مرده اند...
زندگی در بی عشقی مطلق میگذرد،
عشق در بی خبری میگذرد!
معمای چشمان گشادم این است که میرغضب امروز،
تا دین دیروزش را به دنبال آبادانی بود،
کوه را به ویرانی خرابه های کثیف پشت گندابه های نفرت کشید...
میر غضب که اگر عقل داشت، میر غضب نبود!
عشق بود! با این بال و پر...
گرگ های خدا که اگر خدا داشتند، دندان نشان نمیداند؛
کفتار نبودند!؛
لعنت به همه زمین و همه متعلقاتش که بی وقفه میچرخد و ما،
و ما که هر روز در این زمین دنبال عشق تازه ایم!،
و هنوز نفهمیده ایم که عشق، درد دنیای ماست!؛
 
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۵۵
حمیدرضا عباسی

شاید همه آن روزها به اندازه مستی کوتاهِ بعد از یک عطسه شدید بود...

فقط آنقدر مریض بودیم که لحظه به لحظه عطسه میکردیم!
امروز لذت و نفرت برای لحظه ای مستی شاید! وقیحانه با هم میجنگند!
و من امروز بیشتر از هر روز به هیچ چیز فکر نمیکنم،
بلکه در این گرداب لحظه ای رها باشم...
تو اولین سیب جهان را چیدی و امروز من، بی تو!
در زمین پهناور دست بسته رها هستم!
حالا تا ابدیت برایم قصه بگو، من همان یک سیب را میشناسم!
تنها صدای قصه ام، دغدغه ام! داستان وسوسه همان درخت بی شعور است!
همان که فقط سیب سرخ داشت...
شاید روزی در زمین صلح شود، اگر روزی درختان سیب بگذارند! 
یا اگر تا ریشه سوزانده شوند!
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۳۸
حمیدرضا عباسی

مردمانی هستند که هرگز نمیگویند

"فلانی، زندگی شاید همین باشد"
زندگی قطعاً نشاید که این باشد!
مردمی که به معجزه اعتقاد ندارند
اما به افسانه عادت دارند!
برای گاه گاهی که لذتی ببرند از زندگی...
زندگی نه سیب است نه سیگار!
زندگی افسانه مرده هاست!


۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۳۷
حمیدرضا عباسی

من، مانند مستی که مسخ یک روسپی زیر نور لومینال یک کاباره خلوت شده! ؛

به رقص خیانت تو خیره شده ام...؛
تو میچرخی و من بی بی هیچ احساسی به اندام برجسته ات فقط نگاه میکنم!؛
امروز هیچ احساسی به بی شرمی های احساس دیروز نیست!؛
تو فقط میرقصی و من دست تکان میدهم!؛
تو میخندی، نگاه میکنی و دست تکان میدهی!؛
من میروم! نگاهی نمیکنم و دست تکان میدهم!؛

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۰۳
حمیدرضا عباسی

کابوس یعنی نگاه تلخ منتظرت در امتداد جاده ای که با هر حرکت پاهایم، تابوی نگاهت به عقب میلغزد...
من به همین سادگی از این گیجی متنفرم، از تو، نگاه سنگینت و از خودم!
من از داشتن یک سیبل برای مشغله ذهنی خسته ام، از درِ نیم بازی که نگاه منتظرت در تالار روشن به نظاره سایه ورود نشسته، کلافه ام...
من در این مهمترین موقعیت های پنجاه پنجاه زندگی، روی صفر درجه، شبیه یک تکه یخ بی تفاوت به گرمای تدریجی تو فقط نگاه میکنم! بگو با این تفاصیل دوستی یا دشمن؟!!

۰ نظر ۲۵ دی ۹۱ ، ۲۱:۳۶
حمیدرضا عباسی

اگر روزی دوباره در هیاهوی شیون های رویاها از من یاد کردی، یاد کن از نفس های بی رمق عشق که شاید و فقط شاید در روزهای واپسین سفر در سو سوی سرما به فکر جوانه زدن بود!

یاد کن از لگدهایی که سبزی عشق را در هجوم وسوسه، لگدمال کردند و مشتاقانه به آغوش آرزوهای مجازی ساخت دستهای پر فریب نگاه های معصومانه پناه بردند!؛
من نفس عشق های بی وجودت را همه جا به یاد عزیزی خاموش کردم که سالیان سال گرمی نفس هایش را از خاطرات ضربدر تکرار همیشه در شب های تاریک و سرد تاریخ های بجا مانده از روزهای بریده عمر میگرفتم!؛
و ای کاش روزی فراموشی بخشی از این دوگانگی وجودم را درمینوردید!؛

۰ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۲:۰۰
حمیدرضا عباسی

  در این قطعه کوتاهی که سرنوشت به نام عاشقانه هایت نواخت، گرگ های بی شرم نگاهت چه زود به خاموشی رفت!؛
چه بسیار دلدادگی ها که از سر خیالِ خوشِ آغوش به صدا درآمدند، اما افسوس که همگی در نوای خودخواستگی مبهوت بودند و چقدر زیاد بودند نُت هایی که با نوای زیر وسوسه نواخته شدند و چقدر دیر خاموش شدند...
سرنوشتت برایم از عشق نواخت، اما سمفونی هایش سرشار بود از خودخواهی، از فراغ، از خنجرهای به پشت کوبیده شده و از نمایش بوالهوسی های روزمره...
صدای گوش خراش محیط های آلوده به دوست داشتن های پوشالی و دست های به وفاداری نرسیده و در نطفه خفه شده، صدای قدم های دور شدن و خنده های تلخ فراموشی، صدای وسوسه پیروزمندانه شیطان در انتخابهای خودکامانه و آلوده به نگاه های در پس پرده مصلحت های شخصی، جلای جاودانه ارکستر عشقی بودند که تو رهبرش بودی!
چه خوب نواخت سرنوشت، آوای شکستن های پی در پی آینه های خیال را در امتداد خوش خیالی های روزهای دوست داشتن های مضحک قلب های بی ریشه را...
و چه استادانه پرداخت به لحظه های پاره پاره شدن خاطره های خوش به دست ستمگر زمان، آن زمان که پرده از پس زیر پوست همان زمان ها برداشت !
تداعی کرد قدم های کوتاه و بلند و دستان گره در گره روزهای برفی را، تابش زیرکانه آفتاب در صحنه با شکوه بوسه را به تصویر خیال کشید و در یک چرخش خودسرانه، نتِ کشیده به آتش کشیدن برف را نواخت و نیمکت آغوش را در جاده پیش در پیش همچنان سبز، خالی از گرمای وجود خنده کرد!
من تا آخر عمر جیغ هایی را به یاد میآورم که گرمای یک دوستی را با هجوم گلوله ای برفی از دریچه باز جامه ات تحکم میبخشید، و یاد دارم از مردمی که آن صحنه را میدیدند و حسرتی که میخوردند!؛
هنوز هم وقتی خیابان سفید میشود من در باور خود در شکوه یک جنگلِ کوهستانی که به افتخار ما هوایش را معتدل کرده بود، قدم میزنم! تو جیغ میزدی و بی مهابا دستانت را به شانه های من میزدی و من به دنبال فرصتی برای بوسیدن، فقط نگاهت میکردم! 
هفتاد من مثنوی عاشقانه به شعر نرسیده، ماحصل تلاش بی وقفه ات برای عشقی بود که مدتها زمان برای فراموشی اش نیاز داشتی!
سرنوشت از من گفت و از تو نواخت، داستان نگاه های پر از محبت تو و داستان دستان هرزه ای را به نمایش گذاشت که سالیان سال برای هر بیننده ای درک هم مسیری و فهم زبان و قلبت را به وسوسه تــفــتیـــش میکشاند.
تو به آغوش باد دست محبت دادی و این برگ سبز هرگز سکوت این مرداب هزار ساله را نشکست تا نمایشنامه رفتن را نظاره گر باشد، سزای بی حیایی پرستو ها سکوت است! بگذار آنقدر پرواز کنند تا فاصله شان با این هوای خوش به صلابت دیوار چین شود! بگذار رهایی را به تفسیر پرواز خودشان باور کنند! بگذار هیچوقت سرزمین مادری نداشته باشند! و بگذار کلیشه تنهایی مهتابِ مرداب سالیان سال دست نخورده باقی بماند.
همه زخم های سرنوشت خواه و ناخواه در گذر بی وقفه زمان بسته میشوند، تنها استثناء آن این دردهای خاطره های چشمان مهره داری هست که بواسطه صلابت علاقه ای که روزی در نگاهشان بود، هر روز زخم میزنند! گذر زمان از درمانشان عاجز است، می آیند و نمیروند! باید آنها را رها کرد تا تنها بر اثر برق حادثه های ناگهانی که گه گداری در روزمرگی همه پیش میآید، فقط برای لحظاتی آرام شوند! اما دریغ که با آرام شدن اوضاع دوباره با قدرت بر میگردند و ضربه های کاری، جبران ناپذیر و ناجوانمردانه شان را پر قدرت تر روانه اعصاب و روان میکنند! شبیه جانوری میمانند که تنها قوتشان زمان است و هر چه میگذرد بزرگ و بزرگ تر میشوند! مخوف تر! ترسناک تر! باید سکوت کرد تا بیایند، و زخمشان را حتی تا استخوان فرو کنند! اگر اعتراضی صورت بگیرد جری میشوند! نهایت کاری که میتوان کرد همان خاموش ماندن است! لعنت به روزهایی که از آنها خاطره خوش باقی میماند! لعنت به خنده هایی که روزی حرمتشان شکسته میشود! و لعنت به من و تو که تا مدتها در کنار هم ماندیم!
وقتی از تشویش خوابهای طلایی بیدار شدی، وقتی چشمانت را به ابرها بستی و به دنیای همیشه تاریکت باز کردی، سرت را به دنبال من نچرخان! من همان موقع که تو در رویای شیرین قلب بودی، شورش کردم! من خوابت را دیدم! من آن بی شرمی ها را در شوق خوابهایت شنیدم! من سرنوشت هر دو دستت را یک به یک دنبال کردم! داستان متفاوت هر یک را از بَرم! بی قراری های نبض های بی شباهتشان را بارها مرور کرده ام!
پس بگذار اینبار پسماندهای قهوه بگویند سفر کرده ای داری که هرگز امید به برگشتنش نیست! این قهوه ای بود که تو نوشیدی، پس اکنون این تو و این لحظه های تلخ! ته مانده های قهوه که در فنجان خشک شود، هرگز چیزی را تغییر نمیدهد! همانطور که ساعت پادگرد نخواهد چرخید! پس من میمانم و پاکت های پر از خاطره سیگار و تو میمانی با دفتر هایی که خطوطشان امروز مملو از دروغ است، دروغ هایی که هنگام نوشتن عجیب راست بود! این نسبت پیشرفته قلم و زمان است!
اینک تو طبق برنامه، از روی نقشه قبلی که در همین مدت کوتاه آماده کردی به میهمانی زیبای آرزوهای آغوش وارت دعوت شدی و من، همزمان! به مجلس ترحیم یک برهه سبز از زندگی میروم! میروم تا میهمانی تو سر بگیرد! یادت باشد زمانی که باله هایت را میرقصانی، زیر چشمی نگاه من را دید نزنی! من دیگر نیستم! آتشی که تو روشن کردی، منِ دیروزت را تا ته سوزانده است، قطعه ای کربن گداخته نگاه کردن ندارد! 
و من با موج های مذاب خشم های پر فراز و نشیبم در اندیشه سر کردن زمستانی هستم که تو با احمقیت تمام در درایت آرزو بپا کردی! هر سال تابستان بی فکری هایت را دربساطمان نگاه میکردم! داستان تکراری دستان در طلب عشق! و عشقی که ذاتش از همان ابتدا تا انتها کال بود! و رسمی که هیچگاه ادا نمیشد!
اینبار تو را با آن منحنی چندش آور و کش و قوس دار عاشقانه ات رها میکنم و دیگر هرگز به خانه عجیب و غریب و غریبه قلبت باز نمیگردم تا برای یکبار هم که شده بهای به استهزاء گرفتن بی قراری هایت را به تنهایی پرداخت کنی! و اگرچه از پس هر زمستانی بهاری میروید، اما بدان که این زمستانِ آخر دنیا بود و بهاری را در انتظار نباش! چرا که من همان روز که قصه ات را سوزاندم، دنیایم را به آتش کشیدم! و امروز که این نوشته را میخوانی حتی فردایی نمانده است! و حتی امروز! امروزی که دست پس زدن سوار است!
روزی که قصه دلت را برای دلم بازگو کنم، داستانت را از انتها نقل خواهم کرد، تا دلم اشکی برای داستان عشقی که در انتها میخوانم نریزد و خوب ژرفای عشقی که روزی فریاد دوست داشتنش گوشم را کر کرده بود را درک کند! روزی محبتی را در غشای آبگون چشمانی برآمده که بی وقفه عمق نگاهم را نشانه میرفت میدیدم، اما نمیدانستم که پسِ پرده سفید آن علاقه به شب نشسته است و نمیدانستم بوسه هایی که هنگام خداحافظی و بی هماهنگی قبلی دلم را تا مدتها مشغول گرمایش میکرد و تا ساعتها برآمدگی لبهای دوست داشتنی اش روی گونه هایم لذت رویا گونه داشت، برای آرامش قلبی بود که دوست داشتن را در نیاز مبرمش به همنفسی برای سالهای آتیه میدید! او هرگز در لحظه زندگی نکرد! و هرگز کسی را دوست نداشت! او عاشق خودش بود!
امروز من و تو هم طبق رویه تعریف شده همه داستان های ریشه دار در دستان بزرگ زمین از هم جدا میشویم و هر کدام به سرنوشتی مجزا که روزها و ماههاست صدایمان میکنند، میــپـــیوندیم! میرویم تا سالیان آینده که نگاهی گذرا به جوانی بیاندازیم، چشمانمان خواه و ناخواه از کنار خاطره ای عبور کند که همیشه ارزشش باشد که بگوییم یادت بخیر جوانی! و میرویم تا سالیان سال دیگر اگر کنار شومینه سیگار بدست به گوشه ای از سقف ماتمان برد، دلیلش دلتنگی عزیزی باشد که سالهاست حسرت دیدن دوباره اش را به دوش میکشیم و هر روز که غم بیشتر تا استخوانمان نفوذ میکند، بیشتر خود را شاد نشان میدهیم! تا گفته باشیم ما همان هایی هستیم که مدت ها در کنار هم به دنبال خوشبختی بودیم! و گرچه باورش برای خودمان سخت است! اما شما باور کنید که ما خوشبختیم!
چقدر حقیر بود دوست داشتن! که حتی چشمانی که پیش روی سعادت آباد مدت ها چشمان مرا نشانه رفته بودند و حتی اشکهایی که برقشان در آن سیاهی، ماندن را مینواختند، پیش روی هوسی بچه گانه، همه قصه را فروختند تا نفس به نفس باد بگذارند و از کابوس بیوه ماندن در روزهایی که از اشک ها فقط خط راهی روی صورت مانده است، به سلامت عبور کنند! و چقدر حقیر بودم من که قاب گرفته بودم نگاه هایی را که فکر میکردم با دستان عشق به من دوخته شده اند! نگاه ها خیالی بودند و قصه ات بافته دستان قهار تنهایی بود! اگر چرخ دوباره ای در فصول پر فراز این داستان بزنی، داستان جدیدی را خواهی دید که حتی خودت را که بازیگر آن بوده ای متعجب خواهند کرد! عشق رابطه پیچیده ای با زمان دارد که چشمانت در تمام مدتی که مرا نگاه میکرد از درک آن عاجز بود! امروز هم این رابطه پر باجاست! اما نگاه تو...!؛
امروز این رابطه در بینهایت افق، ارغوانی شد، فقط برای اینکه تا انتهای این خطِ زندگی، غروب یاد آور پایان روایتی از بهترین خاطره های دستان گره در گره باشد و همیشه و هر روزی که روشنایی خوشبختی مان به تیره گی میرود به یاد من و تو بیاندازد که گوشه ای از جور چین این رفاقت را هرگز در جایش نگذاشتیم! 

۰ نظر ۰۸ دی ۹۱ ، ۲۱:۵۰
حمیدرضا عباسی

باز اگر چشمهایم به سوی گلدسته ای خیره شود!

نگاه یاران را در آینه های شکسته روبرو به صلابت تصمیم وا نخواهم داد!
نگاه ها خودخواهند! دل به دلشان دهی، تیشه میزنند به ریشه همه هستی ات!
سرت را به اندازه سبک سری احمق ترین موجودات کره زمین از نگاهشان بچرخانی، به آینده سفر میکنی! اگر نه، تا آخر عمر غل و زنجیر است و فکر و خیال!

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۱ ، ۲۰:۴۷
حمیدرضا عباسی

من به نفس های باد، در این شهر همیشه سرد عادت کرده ام!؛

آسمانش تنها میزبان پرستوهاییست که گاه گداری مسیر را گم میکنند!؛
این بیقوله دوازده ماهش شب است! بی هیچ شهرزادی برای قصه گفتن! و هیچ آتشی برای شب زنده داری! برای مرور خاطرات!؛


۰ نظر ۱۰ آذر ۹۱ ، ۲۲:۰۱
حمیدرضا عباسی

اینک زمانی طی شد و این داستان در سیاهی شب خاموش شد

میلی به خواندن ادامه این سناریوی بی حیا ندارم، میترسم به جمله ای، به واژه ای، به حرفی برسم که عصیان اعصابم تا مدتها آزارم دهد

پاراگرافها دیگر ملاحظه من را نمیکنند، فکر کنم باید بگذارم داستان برای خودش پیش برود، بی من!؛

یک آن دیدم که در انتهای این فصل، قصه آنچیزی نبود که خوانده بودم، فریبِ روند خوب جملات را خورده بودم!؛

کاراکترها بازی خوبی دارند، خودم را خط میزنم، حداقل به دوگانگی داستان پایان میدهد!؛زندگی حساب و کتابی ندارد، اما حرمت حساب دارد! زندگی همیشه هم داستان نیست!؛

(صدای قهقهه)

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۱ ، ۰۲:۱۳
حمیدرضا عباسی

آنوقت که نیازمند توقفی بی وقفه در ایستگاه شعور بودی!؛

به مهمانی مستان رفتی، صوفیانه!
بی آنکه لحظه ای به صدای بی وقفه ناقوس اندیشه گوش فرا دهی و نگاهت را حتی از پس یک چرخش سر به آژیر خطــر بیاندازی!؛
دستهای تو قصه ای به نیازمندی دخترک گل فــروش ِ پرغــرورِ پشت چراغ قـــرمز داشت! و اکنون با حفظ سِمَت داستانی به هرزگی هر چه بـــــادا بـاد!؛
من اگر مینویسم برای این دل نیست! غصه خودم نیست! هول این بختکی است که به جانت افتاده و تو نمیبــنی!؛
آنــقدر دهشت بود که حتی از من، از میان تنم، از همه مغــزم! به واسطه نزدیکی جنــون آمــیزمان به طـــرز هولناکی عبـــور کرد!؛
و من اکــنون دچار تشویشی هستم که تو باید مدت ها پیش به آن مبتلا میشدی! چطور تا به حال ککَت هم نگزیده است نمیدانم! یا از پوست کلفتی است یا از کوری!؛
با تمام این احوال از من داشته باش، اینبار اگر در این گردش دوار به آن ایستگاه شعور رسیدی بی معطلی بگو در عقب را بزنند! پیاده شو و به اندازه اندیشه سریع یک عمر زندگی در آنجا درنگ کن!؛
5 مهر 91
۰ نظر ۱۱ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۸
حمیدرضا عباسی