سناریو
سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۱۳ ق.ظ
اینک زمانی طی شد و این داستان در سیاهی شب خاموش شد
میلی به خواندن ادامه این سناریوی بی حیا ندارم، میترسم به جمله ای، به واژه ای، به حرفی برسم که عصیان اعصابم تا مدتها آزارم دهد
پاراگرافها دیگر ملاحظه من را نمیکنند، فکر کنم باید بگذارم داستان برای خودش پیش برود، بی من!؛
یک آن دیدم که در انتهای این فصل، قصه آنچیزی نبود که خوانده بودم، فریبِ روند خوب جملات را خورده بودم!؛
کاراکترها بازی خوبی دارند، خودم را خط میزنم، حداقل به دوگانگی داستان پایان میدهد!؛زندگی حساب و کتابی ندارد، اما حرمت حساب دارد! زندگی همیشه هم داستان نیست!؛
(صدای قهقهه)
۹۱/۰۹/۰۷