وبلاگ حمیدرضا عباسی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

گاهی، یه جایی، تو یه شهری، یه دفعه یه زلزله میاد و در عرض چند ثانیه همه چیز رو با خودش میبره...

آدم های زنده رو، ساختمون ها رو، زیبایی ها رو، نمایش زنده بودن ها و زندگی ها رو...

خلاصه زلزله اونقدر داغون هست که همه چیز رو ویرون میکنه، تا ته!

اما یه زلزله ای هست که به گسل خطر و کمربند زلزله ربط نداره،

کاری نداره تهرانی هستی و رو گسل زلزله و یا اصلاً هرجایی!

میآد، از آسمون میاد! نه از هسته زمین!

میآد و عمق گذشته رو نشانه میره، یعنی همه دارایی یه آدم رو که دل داره!

گذشته ای که ویرون میشه، به مراتب بدتر و خطرناک تر از زلزله ای هست که حال رو خراب میکنه!

زلزله های آسمونی گذشته رو خراب میکنن و دیگه توانی برای ساختن آینده نمیزارن!

یعنی شعاعشون اونقدر وسیع هست که تمام عمرت رو فرا میگیره!

زانوهات رو نشونه میره! کمرت رو! دیگه نمیزاره بلند شی!

یه زلزله هایی رو کمربند زندگی هست! گسل های عشق رو، دل رو نشونه میره!

اینا از همه چی ویرانگرتر هستن! زنده زنده آتیشت میزنن! اینا مرگ تدریجی هستن!

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۰۴
حمیدرضا عباسی

پل زندگی من و تو روزی بنا شد که از دو سوی مختلف به سوی هم آمدیم

و درست روی نقطه صفر بهم رسیدیم،

من خواستم بگذرم، نشد!

اما تو رفتی، گذشتی و گفتی برگشتنی نیست،

گفتی تو سوختی و رفتی!

و من سالیان سال است همینجا، روی همین نقطه صفر پل، رفتن تو را به نظاره نشسته ام، 

کاش نیم نگاهی...

نمیدانم در آن دور دستها که امروز هستی، و من بشکل یک نقطه می بینمت، روزگارت خوب هست یا نه؟

روزگار من که فرقی نکرده!

زیر این پل گذر آبی هست که در جریان بودن زندگی را به رخ میکشد...

من اما مسخ دستهای تو شدم،

از همان سالیان پیش که نمیدانستم...

شاید روزی به واسطه گرد بودن زمین برگردی، دستان مرا بگیری و با خود ببری!

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۴۸
حمیدرضا عباسی

زمان همان ساعتی هست که در روزهای با تو بودن متوقف شده است

شاید اسمش نوستالوژی باشد، شاید مازوخیسمی عاشقانه

اما هر چه هست، مهمترین بخش روزگار هست، هست!
و مهمترین قسمت این نوستالوژی خود آزارانه، بوسه هایی هست که گاه گداری بی اطلاع قبلی بر گونه های خیس آینده، فرود میآمد...
ای کاش طراح آن روزگار که امروز ساعت ها و دوباره و دوباره مرور میشود، 
آینده ای هم از قلمدانش جا می گذاشت،
به جبران درد و رنجی که آفرید...
۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۶
حمیدرضا عباسی

روزگار آهسته آهسته از نگاهت به تندی بارش تقدیر بر سر من گذشت...
پس من هم به تندی، با همان سرعت! از تقدیر در نگاه نا مأنوست عبور می کنم!
روزگار این گونه ادب میکند و من اینبار مرده تر از آنم که دست بر شانه ات بگذارم
هی فلانی به آینده که میروی سلام مرا به آشفته بازار آسمان کبودت برسان!
گفتم فلانی که یادم باشد با من دوستی نکردی، شطرنج بازی کردی! واِلا نامت خوب یادم هست!
پشت سرت هیچ چیز نیست، هیچ چیز از دنیایی که سالها وجود داشت،
هر چه بود مدت ها پیش از دستت چکید! و تو ندیدی!؛
اگر ابری بود، اگر بارانی میبارید برای فراموشی ات،
امروز نیازی به طوفانی برای فراموشی ام نبود! 
کاش در این گرمسیر همیشگی چکه ای میبارید...
کاش تا ابد بودم...
اما تو باش و به آسمان نگاه کن، باران فراموشی من سالهاست میبارد...
۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۴
حمیدرضا عباسی

من چه میدانستم که یک روز مانده به آقتاب قیامت میشود؟

در این کوه و کمر، تاریخ ها به خوبی خود نمینمایند...
مناسبت ها مرده اند...
زندگی در بی عشقی مطلق میگذرد،
عشق در بی خبری میگذرد!
معمای چشمان گشادم این است که میرغضب امروز،
تا دین دیروزش را به دنبال آبادانی بود،
کوه را به ویرانی خرابه های کثیف پشت گندابه های نفرت کشید...
میر غضب که اگر عقل داشت، میر غضب نبود!
عشق بود! با این بال و پر...
گرگ های خدا که اگر خدا داشتند، دندان نشان نمیداند؛
کفتار نبودند!؛
لعنت به همه زمین و همه متعلقاتش که بی وقفه میچرخد و ما،
و ما که هر روز در این زمین دنبال عشق تازه ایم!،
و هنوز نفهمیده ایم که عشق، درد دنیای ماست!؛
 
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۵۵
حمیدرضا عباسی