یه وقتایی اینقدر افکار پیچیده میشه که قدرت نوشتن نداری، می خوای بنویسی، ولی نمیدونی از کجا، چه جوری؟ چه شکلی!
همه چیز پیچیده و پیچیده تر می شه
اول افکارت زیاد می شه، بعد قدرت نوشتنت تحلیل میره، بعدم جسمت تحلیل میره
الان اینطوری هستم، نه که فکر کنی الان که دارم می نویسم، افکارم زیاد نیست و قدرت نوشتنم تحلیل نرفته، نه، اتفاقاً برعکس، چون همین الانش اگه بخوام بگم باید بگم تا صبح قیامت، اینقدری بدون که سرم پره، دلم پره، اونقدری پیچیدم به خودم که الان خودمم نمیشناسم خودم رو.
اینکه بخوای رول آدمای ریلکس رو بازی کنی، اینکه خودت صدتا درد و مرض داشته باشی و بخاطر اینکه اوضاع خراب تر نشه حتی جرأت نکنی رو کنی، اینکه هی کون به کون سیگار بکشی و فوت کنی تو فضا و عین ملنگا دودش رو نگاه کنی، اینا همه حرفه! همون دوده هر کدومش یه جلد حرفه!
قربونش برم سر از حکمتش هم که در نمیآریم، گاهی یه تلنگری میزنه که هستم، گاهی هم یکی رو میزاره جلوت که شکر کنی. گاهی هم یه کارایی رو می کنه که انگشت به دهن می مونی! همین چند وقت پیش یه کاری رو یادم رفته بود به موقع انجام بدم که یه مبلغ به حساب خودم گزافی رفت تو پاچم، همونجا رو به آسمون کردم و گفتم خدایا الان وقتش بود؟ حالا اصلاً بهتر نبود بجای اینکه این پول رو بدم، بهم می گفتی پول رو می دادم به خیریه؟ آقایی که شما باشی یه ساعت نشد که اون موضوع درست شد! بازم یه نگاه به آسمون کردم و گفتم چشم! میدم خیریه!
میخوام بگم بودنش رو ثابت می کنه، بعد میگه حالا واستا بکش! از روزگار! ببینم نمرهت چند می شه؟!
خلاصه که غرق و خرابم، حال نوشتن هم نیست، قصه هم زیاده، دعا هم لازم .
وقتی پدر میره، دیگه انگار خوشی هم میره
وقتی بودی! پدر
وقتی بودی، از وقتی فهمیدم پیر شدی، روز تولدم که میشد، همش میگفتم یکسال بزرگتر شدم و یکسال پدر پیرتر شد! همش نگران بودیم، نگران روزی که بالاخره اومد! بالاخره تو دیگه پیرتر نشدی! جوون تر شدی! تو هم متولد شدی...
اینارو میگم که بدونی بابا جونم، آقاجونم، پدر، با غیرت، بزرگ همه ما تا ابد!
اینا رو میگم که بدونی هیچوقت تموم نشدی برای ما، همیشه کنار ما هستی، حضورت رو میگم، همه جا هست، پر رنگ!
اما اینکه نمی بینیمت، این تا آخر عمر آزارمون میده، اینه که اذیت می کنه
میخواد تولدم باشه، میخوام هر شادی دیگه ای باشه
اینکه تو نیستی، یعنی یه جای کار قشنگ میلنگه!
اینکه تو نیستی، یعنی شادی از تهِ ته دل نیست
یعنی بزرگترین تکه این پازل سر جاش نیست
یعنی تولد هست، اما پدر نیست!
هیچی بدتر از این نیست که وقتی سیگار می کشی، وسط دودش غرق بشی
انگار دود پر از علامت سوال هست و هر علامت هم یه حکایت پیچیده
حالا تو موندی با این همه حکایت که حتی حوصله نداری کلید بندازی یکیشون رو باز کنی
کلی درد و کلی دردسر زبون نفهم که حتی نمی دونی از جونت چی می خوان؟
همینطور مات و مبهوت فوت می کنی تو هوا، علامت ها رو یه مرور می کنی و به محو شدن تدریجی شون نگاه می کنی؛
به رقص شون، ادا اصول های مسخره شون...
از هوا محو می شن و چند ثانیه بعد یه فوت جدید دوباره می ریزتشون رو داریه...
می رن و میان، ملق می زنن، می خندن، گُه می زنن و می رن و می آن...
لعنت به ذهن خراب که ساندویچ های کف آسفالت شرف دارن بهش!
یه وقتایی یاد ماشین دودی می افتم، با اینکه هیچ وقت یه دونه ش رو هم از نزدیک ندیدم، ولی باز می تونم تصور کنم که گاهی چقدر زندگیم بهشون شبیه هست.
هر چی زور می زنی سریع تر بری، رو به جلو باشی، انگار که یه کش بستن به پات، عینهو ماشین دودی می ری جلو، عینهو خود آهن قراضه شون خراب می شی، نمی تونی فکر کنی و نمی تونی تکون بخوری.
اَی ریدم تو این زندگی که هر روز درگیر یه زهرماریش هستیم، هر وقت فکر می کنی اوضاع روبراهه، انگار که پر سیمرغش رو آتیش زده باشی، مثل زلزله رو سرت هوار می کنه، نه می تونی کار کنی، نه می تونی استراحت کنی، سرگیجه مطلقی!
یه وقتا می گم کی تموم می شه این زندگی کوفتی که عین محکومای حبس ابد گیر کردیم توش و داریم جون می کنیم، اما تموم نمی شه، عین بختک رو نوار عمرمون هست و دم به دمش داره فکر می کنه چیکار کنه که زهرمارمون بشه این زندگی...
ملالی نیست جز غم دوری خوشبختی و غم نزدیکی بدبختی...
وقتی رفتی همه چیز سر جای خودش بود
اِلا خودت که همه چیزمان بودی
خودت به تنهایی بودی که کوه دماوند در پیش رویت برای ما کوچک بود...
وقتی رفتی آنقدر دچار پیچیدگی نشدیم تا نفهمیم چه شده
ساده بود، یک کلمه، بدبختی!
یک دقیقه بیشتر نکشید که پشتمان خم شود! کوه پشتمان فرو ریزد...
بزرگ بودن اینطوری است،
وقتی نباشی همه چیز کوچک و حقیر تر از قبل می شود
مثل ما که وقتی رفتی خوب چرانده شدیم
مثل حوله ای که تا قطره آخر آبش را می گیرند
مثل ما که هنوز آب-نمک از چشممان دفع می شود
خانه ای که پدر نداشته باشد، آن هم همچین پدری! زوارش که سهل است، از بیخ و بن کن فیکون می شود،
تمام اهل و اعضا و جوارح خانه باید بروند غاز بچرانند دیگر!
آخ که چقدر دلم تنگ شده که یکبار دیگر از سرکار برگردم و تو را ببینم که روی سکوی جلوی درب در کنار دوستانت، در کنار همه آن کسانی که از ته دل دوستت داشتند، نشسته ای؛
با تو دست بدهم و بوی پدرانه قوی ات را حس کنم، همین بوی پدری بود که دوباره تا آخر شب به من انرژی می داد، انگار بهشت زود به سراغ دستان تو آمده بود پدر!
وقتی رفتی، مدام آن خاطره کودکی در سرم پیچید...
همان روزی را می گویم که در کوچه دستت را گرفته بودم و داشتی از نمی دانم چه کاری حرف می زدی...
و همان جمله ای که این بود: «اگر سال دیگه زنده بودم!»
یادم هست که چطور گریه ام گرفت با شنیدن این حرف و از تو خواستم که دیگر هیچ وقت این حرف را نزنی!
و تو قول دادی و دیگر تا نفس آخر این حرف را نزدی، آنقدر که همه ما تا لحظه آخر امیدمان ناامید نشد...
عید سال بعد، سال دیگری که آنروز گفتی، می رسد و تو دیگر زنده نیستی!
و ما می مانیم و تعبیر کابوسی که سالیان سال با تو لحظه سال تحویل به سراغمان می آمد:
«سال جدید آمد و پدر یکسال پیرتر شد...»
خوب می دانم که نوروز آینده این کابوس جای خودش را به دلتنگی عمیقی داده که گویی قرن هاست پدر با ما نیست! با همه حس بودنش!
و خوب می دانم از وقتی تو رفتی ساعت ها شوخی شان گرفته و گرچه می گذرند، اما چه ناجوانمردانه می گذرند، چه کند می گذرند! حکایت غریبیست این عمر، آنوقت که باید بگذرد، دستی اش را تا آخر بالا م کشد و قدم از قدم بر نمی دارد! آنوقت که باید نگذرد، باید عزیز دلت را نگه دارد، به طرفة العینی می گذرد...
روزهای قبل از رفتنت همه تلاشمان این بود که کاری که از دستمان بر می آید را انجام بدهیم، کم و کسر نگذاریم، انگار همه واقعیتی را می دانستیم که نمی خواستیم باور کنیم، انگار نه انگار که دکترت به من گفته بود یک هفته-ده روز بیشتر مهمان ما نیستی! ساده بود، دوست نداشتیم بروی! به همین سادگی...
یادم هست روزی که با آن حال نزار برای بار سوم به بیمارستان آوردیمت، پرستاری در اورژانس به من که چشمانم از گریه سرخ بود گفت، کار زیادی نمی توانند بکنند، جوری حرف زد که انگار چند ساعتی بیشتر در این دنیا و در کنار ما نیستی، اما تو بیشتر و بیشتر ماندی، آنقدر که بعد از سه، چهار روز من دیگر مطمئن شده بودم که آن پرستار و آن دکتر حرفی زده اند که اینبار با دانسته های پزشکی آنها در تطابق نیست! این مورد از همان موارد نادر پزشکی هست، این مورد همان معجزه ای هست که انتظارش را می کشیدیم...
معجزه این بود که خدا نخواست تو را به یکباره از ما بگیرد، خدا نخواست روزی که میروی، آنچنان درگیر روزمرگی و مشکلات شخصی زندگی هایمان بوده باشیم که بگوییم ای دل غافل، پدر رفت و حسرت بوییدن و بوسیدنش به دل همه ما ماند، در این یک ماه آنقدر هر روز دستانت را بوسیدیم، پاهایت را بوسیدیم، صورت ماهت را بوسیدیم و در آغوش گرفتیمت که لااقل حسرت دوری و روزمرگی به دلمان نماند...
معجزه این بود که روز قبل از رفتنت ما را به بهانه مراقبت های ویژه از بیمارستان بیرون کردند، ما به امید زمان ملاقات رفتیم، اما حقیقتی که پشت پرده بود مهمتر از ملاقات بود...
آخرین نگاه را یادم هست، در کنار آسانسور قبل از انتقالت به بخش مراقبت های ویژه، همه دورت جمع شدیم، دستانت را بوسیدیم، سرت را و پاهایت را و خوب نگاهت کردیم، و تو که توان باز کردن چشمهایت را نداشتی، به نشانه خداحافظی دستت را بالا آوردی و ما خوشحال از این بودیم که تو در آن حال خراب هم هوشیار هستی...
درب آسانسور باز شد و تخت تو را داخل بردند و من از آینه آسانسور خوب به صورت زیبایت خیره شدم، می دانستم این آخرین باری است که تور را زنده می بینم، می دانستم و باور نمی کردم!
و آخرین بار بود! نگاه به پدر مهربانی ها برای همیشه تمام شد!
همه به خانه برگشتیم و با این خیال که پدر در بخش مراقبت های ویژه است چند ساعتی استراحت کردیم، انگار خدا می دانست ما فردا خیلی کار داریم، برای همین ما را به خانه فرستاد، تا خوب بخوابیم و استراحت کنیم، چرا که بزرگی ات خدا را راضی نمی کرد که ما جان دویدن نداشته باشیم، همه چیز باید آبرومند برگزار می شد، بزرگ یک خاندان، بزرگ یک محله و بزرگ ابدی یک خانواده به مهمانی خدا می رفت، همه چیز آبرومند...
قطار ابدی سوت می کشید، سوزنبانی مسیر قطار را از دنیای ما سوا می کرد، ما در خواب بودیم و پدر در خواب! اما این کجا و آن کجا، خواب ما چه آشفته بود و خواب تو چه شیرین پدر، تو سوار کوپه ای می شدی که مسیرش بهشت بود و ما نگران سالها ندیدنت، پریشان حسرت آغوشت، دست پر مهرت و چشمهای مهربانت.
پدر خوبی ها سوار کالسکه سفر بزرگش شد و رفت! ما ماندیم و کالبدی که تا ساعاتی دیگر تحویل خاک می شد! چقدر راحت خوابیده بودی پدر، آنوقت را می گویم که من و محمد در سردخانه برای آخرین بار روی ماهت را بوسیدیم. انقدر آرام بودی که زنده نبودنت به سختی باور می شد، انگار فقط راحت خوابیده بودی.
چهل روز گذشته، اما نه چیزی از درد و اندوه ما کم شده و نه یادی از خاطره هایت کمرنگ...
چهل روز گذشته، اما راه پله خانه هنوز پر است از صدای راه رفتن تو پدر، هنوز وقتی پیش مادر می نشینیم، ناخودآگاه چشممان به در است، منتظریم که مثل همیشه از در بیایی! اینها دست خودمان نیست، آنقدر حضورت پر رنگ است که نیستی به زبانمان نمی چرخد، هستی، پر رنگ هم هستی!
باغچه خانه هر روز سبز و سبزتر می شود، آنقدر که فقط کار خودت می تواند باشد! پیچک هم امسال بلندتر شده، انگار می خواهد قد بکشد تا به تو برسد...
فقط یک چیز روح و روان ما را می ساید و آن هم ندینت برای سالیان سال هست، یعنی اگر همه چیز طبق روال معمولی خودش پیش برود، باید تا سالها حسرت صورت مهربانت را با خود بکشیم تا روزی که سوت قطاری هم برای ما به صدا درآیدY
تا آنروز خاطره هایت را پدر، نگاه مهربانت را، دستانت پر مهرت را، غیرت بی همتایت را و بوی قوی پدرانه ات را در قلبمان نگاه می داریم و هر روز و هر روز آنها را با خود مرور می کنیم، آنقدر که از باور خودت هم بیشتر بودنت را حس کنیم.
تا آنروز به نام پدر زنده ایم...
پدری که به ما غیرت یاد داد، پدری که به ما وفا یاد داد و پدری که به ما یاد داد اگر روزی پدر شدیم چطور پدری کنیم برای فرزندانمان...
همیشه اینجایی پدر، همین قسمت واضح از قلبمان را می گوییم...
و تا ناکجای زمان لحظه به لحظه، پلک به پلک و نفس به نفس دوستت داریم پدر، هر لحظه بیشتر...
رویای بی انتهای خیالت
جاریست توأمان تا انتهای زندگی...
و از تو ای بزرگ ماندگار ما
مهربانی چشمهایت
صلابت رازناک نگاهت
حمیت بی همتایت
و گرمای توانای دستهایت
تا جاودانی جهان انشا می شود با پیچ و تاب
اما اندوهمان گران از این است اینجا که
«اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است...»
هیچ کس نگفت بهشت زیر پایش هست!
پدرها به بهشت فکر نمی کنند، همه هم و غم آن ها خانواده است
خانواده باید رشد کند، باید بار بدهد، باید سرافزار باشد.
پدر سایه ایست که خشکیده و تکیده اش هم روح انسان را تقویت می کند
پدر فرشته ایست که بزرگترین ستون زندگی نام دارد، ستونی که تمام نمی شود
تا بی انتهای دردها هم که پیش بروی، وقتی پدر داشته باشی می توانی به او تکیه کنی
می توانی کمرت را راست نگه داری.
پدر...
چقدر سخت است که ستون زندگی ام این روزها رنگ به رخش نیست
چقدر سخت است که آب شدن پدر استخوانت را آب کند
دردی که تا استخوان پیش می رود، صدای ناله پدر است
صدای کسی که همه عمر به نفسش قدرت داشته ای!
پدر بی انتهای خاموش محبت است
نباشد روزی که رنگ رخ بی انتهای محبت زرد شود.
نباشد روزی که...
دنیا نباشد آن روز.
ذهن که درگیر می شود، آرام آرام صدای اطراف را کم می شنوی، نمی شنوی
همه آدم های دور و برت در پس زمینه افکارت قدم می زنند، مثل منظره هایی که از پنجره قطار می بینی، می آیند و دیده نشده می روند...
نمی دانی به چی فکر می کنی! تمرکز نداری! می خواهی یک چیزی بشود، چیزی که فضا را تغییر دهد.
یک سیگار تا منتهی الیه زندگی می کشاندت. یک سیگار که از بین این همه صدا، فقط صدای سوختن کاغذ آن در گوشت می پیچد...
روزها گذشت از این سفر طولانی ات، ماه ها، سال ها
دلمان به نقشی بر سنگی خوش است از یادت
وعده گاه همه آنهایی که دوستت داشتند و می دارند، تا همیشه!
گرچه صدایی که بی آلایش بود، زلال بود، مهربان بود، دیگر در زمین زمینی ها نپیچید،
سبز نگاهت همه جا ماند، در قلب ها، در لاله ها، در یادهای مداوم انسان های دل شکسته از سفرت!
نیستی، اما می بینی که فراموشی ات محال تر از آن است که فکر می کردی...
تویی که به فال حافظ یلدایی پر کشیدی:
«حجاب چهره جان میشود غبار تنم - خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست - روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم»
حالا ما مانده ایم و یادی سبز از گل پرپری که باور نمی کنیم نبودنش را تا ابد!
گلی که در قاب دوربین به لنز چشمانمان خیره شده و لبخندی زنده تر از آنچه ما هستیم، نثارمان می کند.
یادت بخیر سبز سفرکرده همیشه حاضر!
می گذرد این روزگار تلخ
و روزی روزگار پلی سبز خواهد داشت
و دستان عشق تا بی نهایت خدای باز خواهد شد
روزی بنام نامی یک رویای صبح گاه، پرچم خواهند زد
و سبزینه جان از ژرفای آسمان نور صعود باز خواهد کرد...
همه این ها یک دست به هم زدن کوتاه است
یک اشک گذرا، چرت نیم روز، قیلوله...
یک خواب کوتاه و عریض...
روظی حجده ساعت که با این آطاآشقال ها کار کنی - حمین کامپیوطر لعنتی رو می گم - یواش یواش اثم خودت رو میضاری آدم آحنی! منضورم کار حستا، نه باظی!
کلاً ما محندسای کامپولوطر عادط کردیم عاب خوش اذ گلومون پایین نره... از صر ثبح تا بوق ثگ کار می کنی حاااا، اما آخرش یه درث نخونده پدرثگ که از طه ناکجاآباد ثبز شده، میاد واثط عفه ی آدم حصابی ها رو می ذاره، فکر می کنه راصتی راصطی آدم هسط خدایی ناکرده!
هالا طو حی بشین بخون، یاد بگیر، طلاش کن، آخرش که چی؟ می شی نردبون یه ثری دیگه که از طو بالا برن، واثه خودشون دفطر دثطک راه بندازن، جلوت پظ بدن!
یه بابایی دح پونزده صال پیش بهم گفطااا که پثر خبت نکن، ختا نکن، بیا بجای درث خوندن برو باظار یه مدط پادویی کن، یواش یواش کلید هجره میدن دستط، کار بلد میشی، راه بلد میشی، آقای خودط می شی، خودت هجره دار میشی... آقایی که شما باشی ثرمون رو عینحو بظ کج کردیم رفتیم دانشگاح! الان که از دور بحش نگاه می کنم، می فحمم بیشتر ظایشگاه بوده تا دانشگاح، اونم چه ظایشگاحی، حر روز باث چند قلو بضایی...
خلاصح کح ایحن ناص، کلاحطون رو ثفت بچصبید که اوضاع خیلی خرابه، مملکط یه خر تو خریح که نگو، یه ثری کلن میخورن، یه ثریم کلن میظائن! یه ثری هم مثل ما عین اینان که سقت می کنن!
ای کاش یه گاری طو باضار داشطم... البته پونظده سال پیش رو می گممممم. الان کانادا پیش بخور اعضم بودم جان شماااا!!!!
حرف هایی در تمام زندگی بدون کلید بازکردن باقی می مانند...
گاهی گذشته مثل انگشتان پا به وجودت چسبیده است
راه که میروی شصتت را میزند و یادآوری می کند من هنوز هستم.
دلم می خواهد در پاییزهای گذشته قدم بزنم، به سینما برگردم و خنده های ریز ریز در آن تاریکی را نگاه کنم!
یک روز، وقتی دراز کشی و دستانت را زیر سرت گذاشته ای، خوشی های گذشته از لابلای سقف بر سرت آوار می شود...
به خودت که می آیی، یک رویای جدید ساخته ای، گرچه بیدار بودی، اما خواب خوبی دیده ای! لذت دارد؛ و حسرت!
ثانیه ها می گذرند، ساعت ها، سال ها...
تا این عمر کجا دیگر نگذرد! آن وقت به گذشته باز می گردیم.
اگر این سرگیجه لعنتی بگذارد، لحظه ها تعبیر می شوند!
بدی سرگیجه آن جا بیشتر می شود که مسکن بهترش نمی کند.
هوشیاری ها را با یک دیازپام قورت می دهیم، چه کنیم که این سرگیجه ها خودشان اُوِر دوز دیازپام هستند
حالت تهوع وجودم را سنگین می کند، تمام دنیا را می شود در یک چشم به هم زدن بالا آورد!
اگر این سرگیجه ها بگذارند می خواهم یک بلیط رفت و برگشت کوتاه برای یک جای سبز بگیریم.
یک جای سبز که چمدان نبسته به آنجا سفر کنم، همه چیز پای هتل، من فقط سفید باشم!
اگر بگذارند، چشمانم را می بندم، می روم و از ابتدا بر می گردم! سبز مثل خودم...
ضربان قلبم کندتر و کندتر می شود، صدایش با گوشی پزشکان هم به سختی دیده می شود...
قلب که نیست لامذهب، سرسرای دلتنگیست!
روزهایی که سبز نیست، با غیبت تو سیاه هم می شود.
تو که باشی، تگرگ نقل و نبات آسمان، امان دل را می برد، جایی برای لوس بازی نیست...
دلم یه نیمکت در بهشت می خواهد که تا غروب آسمان هفتم بنشینم و دست در دست تو از خنکی هوا لذت ببرم!
بیا و با من باش!
روز ها می گذرد، قلب زمین به آخرین روزهای اسفند که می رسد، تپش قلب می گیرد.
سالی که گذشت سرمایی نداشت، حسرت انداختن شال به گردن را به دلمان گذاشت! اما سبزی اش دلچسب بود!
خدا کند سبزی امسال هم شیرین باشد! که هست، خدای من سبزتر از اندیشه زمین است.
سی و سومین جشنواره فیلم فجر هم تموم شد.
دوباره من و بانو ده شب راه افتادیم رفتیم سینما، هر شب یه فیلم دیدیم، علیرغم اینکه وقتی به بعضی ها می گی فیلم فجر، سریع ادای آدم های فوق جهان اولی رو در می آرن و میگن: «مگه ایران هم فیلم می سازه»، ما اعتقاد داریم ایران هم خوب فیلم می سازه، با همین دست و پای بسته و بودجه جهان سومی، فیلم می سازن، بیا و ببین.
درسته همه فیلم ها تو یه سطح نیستن، اما هر فیلمی یه حرفی داره، یه مزه ای داره، حتی بدترینشون هم ارزش دیدن داره، وقتی به عشقی که واسشون صرف شده نگاه می کنی، می بینی که ارزش دیدن داره!
وسط این همه فیلم که ارزش دیدن دارن، بعضی فیلم ها هستن که خیلی ارزش دیدن دارن، خصوصاً که بازیگرش بازیگر تئاتر باشه و توی نقشی هم که بازی کرده، همه رو خیره کرده باشه، دارم از سیامک صفری حرف می زنم، کسی که توی نقش خودش تو فیلم اعترافات ذهن خطرناک من، یک ژانر غیر تکراری رو بازی کرد، یک بازی متفاوت در یک سوژه متفاوت که خوب هم از آب در آوردش!
من خودم شخصاً بازی های تئاتر سیامک صفری رو ندیدم، اما هر کسی هم اون بازی ها رو دیده، جز تعریف چیزی از این پدیده نگفته و نمی گه، وقتی اعترافات ذهن خطرناک رو دیدم، افسوس خوردم که چرا بخاطر مشغله کاری زیاد، گاهی از این همه هنر دور می مونم.
اما چیزی که باعث شد این متن رو بنویسم، رقابت سیامک صفری با سعید آقاخانی تو جشنواره فیلم فجر سی و سوم بود، دو تا بازی بی نظیر که من فقط موفق شدم، بازی سیامک صفری رو ببینم و در واقع اولین بازی جدی و به دور از طنازی سعید آقاخانی تو فیلم خداحافظی طولانی که از قضا منجر به سیمرغ هم شد رو از دست دادم و در واقع از اونجایی که فقط بازی سیامک صفری رو دیدم و اتفاقاً این بازی رو چند پله بالاتر از سطح بازیگری تو ایران دیدم، دارم پیش داوری می کنم و می گم که بازی سیامک صفری قوی تر بوده!
به هر حال سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد نصیب سعید آقاخانی عزیز شد، اما از اونجا که نظر من چیز دیگه ای بود، از همینجا سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد از نگاه وبلاگ شخصی حمیدرضا عباسی رو به سیامک صفریِ بی نظیر اهدا می کنم. اینطوری تعادل برقرار می شه، یک سیمرغ معتبر از جشنواره فجر و یک سیمرغ معتبر از وب سایت من.
من به سیامک صفری دسترسی ندارم، اگه دیدیدش بگید بیاد، سیمرغ رو از من دریافت کنه!
پی نوشت: چه خوب است که گاهی تمام و کمال به وجد می آییم، چه خوبتر که این وجد از هنرنمایی باشد!
تو همان اسطوره ای هستی که شب زنده داری ات در سکوت و تاریکی، بلندای قلبم را فرو می ریزاند!
یک نگاه به همه بودنت در بهتِ سیاه شب، یک عمر غرور را ریز ریز می کند
آغوش گرمت که باشد، رزومه مسائل دست به گریبان، پیچیده می شود
بودنت تمام سرگیجه های روزانه و شبانه را لای دیازپام نگاهت گم می کند
یک دنیا سکوت، همراه همیشگی این درگیری های کوچک است
سکوتی که عصر یخبندان را می شکند، اما تا واپسین ناقوس های شب، جان دارد
و با بی خوابی مفرط تو، جان می کند!
آنقدر سیاه مست این زندگی تکراری شده ام
که روزهای متوالی را تا انتهای شب، تا بوق سگ
بی آنکه وقفه ای در سرگیجه داشته باشم
بی آنکه وقتی برای گذراندن با گل های باغچه داشته باشم
بی گذر به سرنوشت سپری می کنم
این طبل زندگی در مترادف بی انتهای زندگی می کوبد
گاهی آنچنان از وجودم دور می شود که بی هیچ هیاهو هیچستان خیالم را آغوش می گیرم
من تا خرتناق خورده ام، دنیا با سرعت نور کیلومتر در ساعت دور سرم می چرخد
تمام خیالم منتظر یک پک سیگار است تا منفجر شود
تمام خیال به استثناء تو!
تو با سیگار هم منفجر نمی شوی! با یک کوزه مستی هم نمی روی!
مانده ای تا بشریت را مست کنی! تو خود شرابی! تو عین مستی هستی!
من به نوستالژیک عمیق خیال پیوست شده ام
تو در این قدیم ها چه کار می کنی؟ کجای قصه بودی که هزار سال است با منی؟!
این خیال از مستی نیست! قبل از مستی هم بود!
این خیال گسترش وهم یک شراب هزار ساله است که خودت ساغرش بودی!
جام اول تا هزارم را به سلامتی خودت خودم!
پیک آخر جام تمام شد، اما تو ماندی! تا انتها!
تا آخر زندگی تو را می نوشم، به سلامتی جام!
تو را از زیر خاک اقیانوس اطلس، آنجا که فرانسوی ها شراب ها را می کارند، بیرون کشیدم!
تو کهنه ترین شراب جهانی که مستی ات یک عمر طول می کشد...
اگر انتها داشت، انتهایش بنویسند، غروب غم انگیز، پایان مستی!
گاهی آنقدر همه معتادها را درک می کنم که قانون اساسی اگر راست هم بود، لوحی از دروغ بیشتر نبود!
تو خود جنسی! خودِ خودِ تمام افیون ها با دوز بالای واقعیت!
قلبم از شدت فوران سرگیجه، تندترین سرعت زندگی اش را تجربه می کند
قلبم نمی زند، در سرعت نور حرکت بی معناست!
مایه ات چقدر سنگین بود، وجودم آب شده است!
قلبم میان هزاران لیتر دود، گم شده است
من تو را در میان دود نمی بینم، حس می کنم
این دودها بیشتر و بیشتر می شوند، تو در جان منی!
نفس مستی تندتر و تندتر می شود
این رویای هزار ساله نمی گذرد
این مستی مسخ شده است
این مستی از ابتدا بی انتها بود! هست! می ماند!
مانده ایم محبوس پشت آرواره های سنگی این قبرستان بی انتها
بی آنکه بدانیم پشت این دهان بزرگ جثه، سبز رنگی چگونه است؟!
پشت این دهان چهار فصل، این دهان حاصلخیز
من دلم نور می خواهد، از یک شکل بی انتها
آنقدر که از روشنایی، منگ شوم!
آنقدر که ژرفای زمین، قدرتی برای تاریکی نداشته باشد!
دلم یک سال زندگی در میلیون ها سال پیش می خواهد،
یک سال زندگی صامت! یک نوع خاص از زندگی که در آن انسان هیچ کلامی ندارد!
دلم می خواهد یک سال عشق را فقط با نگاه منتقل کنم!
دلم یک روز زندگی در کنار رودخانه می خواهد، با پس زمینه ای از صدای رودخانه
با یک قوری که با آتش سیاه شده و چای جوشیده اش که می چسبد!
چه خوب که این یکی می شود!
دلم می خواهد ساعت ها در خلصه ای که خاص خودم هست،
دستهایم را زیر سرم بگذارم و فقط به آسمان نگاه کنم!
به کلاغ سیاه هایی که رد می شوند و گاهی صدای نکره شان را در خلوت نگاهت رها می کنند.
دلم یک شکل خاص از سکوت می خواهد که سخت پیدا می شود!
تنها دوست دارم در گوشه ای از شوفاژ داغ اتاق کز کنم
و یک شکم سیر به هپروت فرو بروم
من مرکز دوار این زندگی منحوس نیستم
سوزن پرگارتان را از مرکز وجودم بردارید
تنها می خواهم سهم من، تکه ای کمان در این دایره صد بعدی باشد!
خستگی یک کلمه ساده نیست
خستگی سالها فاجعه است...
خستگی طاعونِ آخرین نفس های امید است،
من پیامبر امید نیستم!
غول چراغ آرزو نیستم!
من تنها یک آدم خسته هستم
یک آدم خسته با یک بغل شراب هفتاد ساله!
تنها می خواهم کمی ساکت باشم
می خواهم تا اطلاع ثانوی دنیایم صامت باشد
بریدم از اثبات چندباره و بیهوده بدیهیات!
تنها می خواهم تا انتها پرچم دار اندیشه نباشم!
گنجایش مغزم سرریز کامل است
«کوچه شهر دلم» قطعی برق طولانی مدت دارد!
چراغ های زنبوری همان کورسوی مسخره شان را نیز دریغ می کنند...
گاه گاهی مرگ به مرکز پرشور زندگی ات چنگ میزند و مدارش را به صورت کامل منحل می کند
اینجا هم مدتی است چراغ های سبز سوخته اند
همین قرمز چشمک زن هم طاقچه بالا می گذارد!
اینجا یک چیزی ناخن بلندش را به مرمر اعصابم می کِشد
تمام نمی شود چرا این خشکوقتی ناخوشایند...
از بالا بلندی به این آشفته بازار نگاه کن
کلید این شور وقتی دست توست
سبز ممتدت را وصل کن
ناخن ها را از ته بگیر!
این فرمان لعنتی را هم بچرخان!
ختم کلام، بیا و وصل شو!