قدم به گذشته
چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ
حرف هایی در تمام زندگی بدون کلید بازکردن باقی می مانند...
گاهی گذشته مثل انگشتان پا به وجودت چسبیده است
راه که میروی شصتت را میزند و یادآوری می کند من هنوز هستم.
دلم می خواهد در پاییزهای گذشته قدم بزنم، به سینما برگردم و خنده های ریز ریز در آن تاریکی را نگاه کنم!
یک روز، وقتی دراز کشی و دستانت را زیر سرت گذاشته ای، خوشی های گذشته از لابلای سقف بر سرت آوار می شود...
به خودت که می آیی، یک رویای جدید ساخته ای، گرچه بیدار بودی، اما خواب خوبی دیده ای! لذت دارد؛ و حسرت!
ثانیه ها می گذرند، ساعت ها، سال ها...
تا این عمر کجا دیگر نگذرد! آن وقت به گذشته باز می گردیم.
۹۴/۰۴/۱۷