وبلاگ حمیدرضا عباسی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۲ مطلب با موضوع «حرف دل» ثبت شده است

دیگر این دستهای به قلم هم کارساز نیستند

من خیال سفر را خیلی زودتر از آنکه از ذهن تو بگذرند، در سیاهی همان عکس که هیچ وقت از آن حرفی نزدم و تو در آن گل انداخته بودی دیدم

همیشه صدای بو کشیدن دشمن را از صدها سال زودتر میشنوم

و همیشه بی آنکه عکس العملی نشان دهم، در سیاهی همان دیوار مشرف به زندگی ات، داستان رو به فراغ این رابطه را تماشا میکنم...؛

تو از بوی سیگار شکایت میکنی و من میخندم، و بیشتر به این داستان پک میزنم و تو باز شکایت میکنی و من باز میخندم...؛

این بار هم مثل گذشته تو را با همان چترهای خیالی ات در هزاران پایی دستانم رها میکنم تا سرنوشتت را با همان پیاده هایی بسازی که گاه و بی گاه میان این پاراگراف های عاشقانه خط تیره گذاشتند و مرا در سقوط بی وقفه زمان کلافه کردند...؛

تو بمان با همان حسرت آغوش آن شب هزار ساله که درمان دوری بی امانمان در عنفوان بودن بود، و من آن شب را شعر خواهم کرد در این دل هزار پاره تا سپاسی گفته باشم به آن چند قطره اشک که از ژرفای دلت فقط برای من نمایان گشت...؛

خوب که نگاه میکنم به یاد میآورم که سوت این بازی نابرابر را خودم به صدا درآوردم و بی رمق به آن یارکشی متعفن نگاه کردم و هیچ حرفی نزدم، و تو بی آنکه نگاهی به من بیاندازی به تکاپو افتادی، و بازی کردی، و بردی! و من بی تفاوت و بی آنکه غرش دلم را بروز دهم به تو تبریک گفتم! تو فهمیدی در عمق چشمان من چه میگذرد، اما بیرحمانه تلافی کرد! چون تو آدم تلافی بودی!؛

درد من اما از تلافی نیست، دردم این است که تو دغدغه این دل خسته را نمدانستی و  به بلند پروازی محکومش کردی و هر چه را که دیدی نوشتی! و در هجوم اشکهای نابالغت نامم را سنگ باران کردی! عجب که مرا در این همه سال نشناختی!؛

دیگر اما این قصه خاکستر سیگاریست که امروز و فردا به تکان کم زوری تکانده میشود و افســوس که همه چیز سوزانده شده است!، التیمام زخم های این پشت هم باشد به دست روزگار!!؛

تو اما حتماً حساب همه جایش را هم کرده ای،  وقتی دلی به چیزی قرص میشود راحت میشود گذشت، تنها که نباشی خاطرات کمتر به سراغت میآیند و دستهای نوازش غصه های دل را تسکین میدهند، پس خوب دلت را قرص کن که اینبار که بروی شاید پلی برای برگشتن نباشد و شاید اینبار این تو بمیری از آن تو بمیری ها نباشد، پس خوب بازی کن!؛

بازی کن رفیق روزهای تنهایی، بازی کن، اما فردا که من نبودم و مرا یاد کردی، از آن سایه ای که در تاریکی و بیصدا، رفتنت را تماشا کرد هم یاد کن!؛


۰ نظر ۰۵ آبان ۹۱ ، ۰۰:۰۴
حمیدرضا عباسی

من از همان سالیان سال پیش آمده ام

که تو در آینه خیال هفتاد و چند سالگی ات، خنده های بی امانم را به تصویر میکشی

و از آن خاکستر سیگاری یاد میکنی که هیچوقت در آتش بی امان نگاهت تکانده نشد

و پک هایی که در گرمای آغــوش هایمان نا تمام ماند

در آن آتیه که شاید من نباشم، هر وقت رویای من را در دستانت فشردی

یادت باشد که در همان عنفوان جوانیِ آشنایی مان هم هر وقت نبودم

قصه  ای از خیال تو در این ذهن خسته تعبیــر میشد

یاد لبخندهایی بیفت که در خیال نبودنت به افکار عمیق زمان تبدیل میشد

و بدان عمری را که تو امروز ، در آینده ات گذراندی

من همان روزها در سیاه چاله های زمان با فریاد عمیقی سفر کرده ام

ای کاش آن روزها قصه دستانت تمام نمیشد

ای کاش تا ابد در آن جاده تاریک در کنارم بودی

و ای کاش رویای آن جزیره کوچک تنهایی همگان واقعیت داشت

من امروز در پیری ام روزها را با خیال تو، شاید دست در دست کس دیگری گذراندم

تا به فلک بگویم که از چرخ هم لجبـــاز تر بودم

ای کاش امروز همان دیروز بود و من اینقدر پخته تر از آنروزها

ای کاش میشد روزی را در پیشگویی زندگی کرد تا ما اینقدر در هوای غریبه نفس نمیکشیدیم

و از  باران پاییزی لذت میبردیم و با هم زیر یک چتر در برگ فرش خیس قدم میزدیم

و به آینده با لبخند سلام میکردیم...؛

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۱ ، ۲۱:۰۷
حمیدرضا عباسی