ذهن که درگیر می شود، آرام آرام صدای اطراف را کم می شنوی، نمی شنوی
همه آدم های دور و برت در پس زمینه افکارت قدم می زنند، مثل منظره هایی که از پنجره قطار می بینی، می آیند و دیده نشده می روند...
نمی دانی به چی فکر می کنی! تمرکز نداری! می خواهی یک چیزی بشود، چیزی که فضا را تغییر دهد.
یک سیگار تا منتهی الیه زندگی می کشاندت. یک سیگار که از بین این همه صدا، فقط صدای سوختن کاغذ آن در گوشت می پیچد...
۱ نظر
۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۴