شاید همه آن روزها به اندازه مستی کوتاهِ بعد از یک عطسه شدید بود...
فقط آنقدر مریض بودیم که لحظه به لحظه عطسه میکردیم!
امروز لذت و نفرت برای لحظه ای مستی شاید! وقیحانه با هم میجنگند!
و من امروز بیشتر از هر روز به هیچ چیز فکر نمیکنم،
بلکه در این گرداب لحظه ای رها باشم...
تو اولین سیب جهان را چیدی و امروز من، بی تو!
در زمین پهناور دست بسته رها هستم!
حالا تا ابدیت برایم قصه بگو، من همان یک سیب را میشناسم!
تنها صدای قصه ام، دغدغه ام! داستان وسوسه همان درخت بی شعور است!
همان که فقط سیب سرخ داشت...
شاید روزی در زمین صلح شود، اگر روزی درختان سیب بگذارند!
یا اگر تا ریشه سوزانده شوند!
امروز لذت و نفرت برای لحظه ای مستی شاید! وقیحانه با هم میجنگند!
و من امروز بیشتر از هر روز به هیچ چیز فکر نمیکنم،
بلکه در این گرداب لحظه ای رها باشم...
تو اولین سیب جهان را چیدی و امروز من، بی تو!
در زمین پهناور دست بسته رها هستم!
حالا تا ابدیت برایم قصه بگو، من همان یک سیب را میشناسم!
تنها صدای قصه ام، دغدغه ام! داستان وسوسه همان درخت بی شعور است!
همان که فقط سیب سرخ داشت...
شاید روزی در زمین صلح شود، اگر روزی درختان سیب بگذارند!
یا اگر تا ریشه سوزانده شوند!
۰ نظر
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۳۸